1 روزگاریست که افلاک به کین میگذرد کار عشاق به دور تو چنین میگذرد
2 چند گویی که مه از بام فلک میتابد بنگر آن ماه که بر سطح زمین میگذرد
3 خویش را مشتری از بام سپهر اندازد با چنین جلوه گر آن زهرهجبین میگذرد
4 آهوی چشم تو چون دید به چین خم زلف از سر نافه مشک آهوی چین میگذرد
5 کیست آن شعله جواله که بر برق نشست که تف شعلهاش از خانه زین میگذرد
6 خط به گرد لب تو فتوی خونم بنوشت کار شاهان همه از خط و نگین میگذرد
7 مه و خورشید کشیده به دم از اژدر زلف معجزه میکند و سحر مبین میگذرد
8 هرکه بر کفر سر زلف تو ایمان آورد آری آشفتهصفت از دل و دین میگذرد
9 هرکه دادند رهش بر در میخانه عشق همچو آدم ز سر خلد برین میگذرد
10 جا بکریاس نجف گر بدهندش ز شرف از سر رتبه خود روح امین میگذرد
11 پیر کنعان من و تو هر دو پسر گم کردیم به تو یارب چه گذشته به من این میگذرد
دیدگاهها **