1 در محفل آسمان سُها و خور هست در بحر جهان هم صدف و هم در هست
2 تا خود چه بود قسمت روزی طلبان هم مائدهٔ عیسی و هم آخور هست
1 بیابان مرگ حسرت کرده ای مشت غبارم را به باد دامنی روشن نما، شمع مزارم را
2 نمی آید به لب افسانهٔ بخت سیاه من نگاه سرمه سایی، تیره دارد روزگارم را
1 در صبح عارض از خط مشکین نقاب کش این سرمه را به چشم تر آفتاب کش
2 از عشوه خون رستم طاقت به خاک ریز خنجر ز ترک غمزه، بر افراسیاب کش
1 سخن از من کشیدی، شعله ورکردی جهانی را چرا انگشت بر لب می زنی آتش بیانی را؟
2 کمی نبود خراش سینه ام را ای هلال ابرو به داغ دل چه ناخن می زنی آزرده جانی را؟