1 در مصطبهٔ عشق زبدنامی چند عاجز شدم از ریش و سر خامی چند
2 گر قوّت پای من مرا گیرد دست تا باز روم پیش اجل گامی چند
1 گفتم که زرخ پردهٔ عزّت بردار بسیار کس اند منتظر آن دیدار
2 نیکو سخنی بگفت آن زیبایار دیدار قدیم است برو دیده بیار
1 راضی چو نئی بدانچ او با تو کند آن کن که خوش آیدت چو رو با تو کند
2 خود با تسلیم و [با] رضا کن تا دیو از تو برمد فرشته خو با تو کند
1 مؤمن که به صدق ازو نرنجد چیزی در پیش دلش جز او نسنجد چیزی
2 حق بر عرش است و عرش دانی چه بود آن دل که درو جز او نگنجد چیزی