مباش غره دلا در جهان به فضل و از قاآنی قصیده 118

مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر

1 مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر که شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر

2 به خاک دانش هرگز مکار تخم امید ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر

3 به مرد سفله مکن در هوای نان تکریم به عرق مرده مزن از برای خون نشتر

4 کریم اگر نبود بهره‌ کی برد دانا مسیح اگر نبود زنده‌کی شود عاذر

5 چو راد رفت ز گیهان چه حمق و چه دانش چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر

6 زمانه نیست مگر رذل جوی و رذل‌پرست ستاره نیست مگر دون‌نواز و دون‌پرور

7 چنان بود طلب مردمی ز مردم دون که ‌کس ‌کند طمع التیام از خنجر

8 سهر سهم سعادت نهد به شست‌ کسی که فرق می نکند قاب و قوس را زَوتر

9 ز مشک لخلخه سازد جعل خصالی را که اختیار کند پشک را به مشک تتر

10 کسی‌که باز نداند دخیل را ز روی‌ کسی‌که فرق نیارد سهل را ز قمر

11 زبان طعن ‌گشاید به شعر خاقانی سجل طنز نگارد برای بومعشر

12 چه روی مهر به قومی ‌که مهرشان همه ‌کین چه رای سود ز خیلی که سودشان همه ضر

13 به نیش ‌کژدم هرگز بود ز مهر نشان‌؟ به ناب افعی هرگز بود ز سود اثر؟

14 پی سلامت خود در تواتر حدثان هنودوار ندارند باکی از آذر

15 ز خاربن نکند مرد آرمان رطب ز پارگین نکند شخص آرزوی ‌گهر

16 پلید جفت پلیدست و پاک همسر پاک ز جنس جنس ندارد به هیچ روی‌ گذر

17 ز علو قطره از آن‌ها بطست سوی نشیب ز سفل شعله از آ‌ن ساعدست سوی زبر

18 به دیوپا چکنی مدح سبعهٔ الوان به خنفسا چه بری وصف نافهٔ اذفر

19 برازی این را خوشتر ز دستهٔ سوری ذبابی آن را بهتر ز بستهٔ شکر

20 مجو زگنبد نیلوفری وفاق آزانک کس آرزو نکند از سراب نیلوفر

21 ازین مسدس‌گیتی مدار چشم خلاص که مهره راه رهایی ندارد از ششدر

22 خدنگ حادثه را نیست به زعجز زره پرنگ نایبه را نیست به ز فقر سپر

23 به راه صعب فنا درگذر نخست ز جان به بحر ژرف رضا برشکن نخست ز سر

24 گرت سیاحت باید بهل اساس ازبار ورت سباحت باید بکن لبان از بر

25 مزن به‌گام هوس در طریق فقر قدم مکن به پای هوا در دیار عشق سفر

26 تو نرم نرم خرامی و دشت بی‌پایان تو لنگ لنگ سپاری و راه پر کردر

27 به پهنه‌ای‌که در آن راه‌گم‌کند خورشد به لجه‌ای‌که در آن گام نسپرد صرصر

28 به توسنی چه بر آیی‌ که نیستش ‌کامه به زورقی چه نشینی که نیستش لنگر

29 ز که سوال نمایی جوابت آرد لیک به جز سوال ازان نشنوی جواب دگر

30 ز آری آری‌گوید جواب و از لالا مرادش آنکه به جزکرده نبودت‌کیفر

31 تو بدسگالی و نیکی طمع ‌کنی هیهات ز خیر خیر تراوش نماید از شر شرّ

32 علو منزلت از نیستی بخواه و مگوی که خط روح‌کی از نیستی شود اوفر

33 نگر به ‌صفر که هیچست و در طریق حساب اقل هر عدد از یاریش شود اکثر

34 ترا که چشم دوبین با هزارگونه حول به ‌گنج خانهٔ توحید کی شود رهبر

35 دوربین چگونه دهد فرع را ز اصل تمیز دو بین چسان دهد از فرق کل و جزو خبر

36 بخوان فقر بری دست و آرزو به‌کمین به راه عشق نهی پای و اهرمن به اثر

37 هوای مائده داری و زهر در سکبا خیال بادیه‌ داری و دزد در معبر

38 به بحر فقر ز تسلیم بایدت زورق به دشت عشق ز توحید بایدت رهور

39 که تا رهاندت این یک ز صد هزار بلا که تا جهاندت آن یک ز صدهزار خطر

40 ز خود مجرد بنشین نه از عقار و حشم ز خود تفرد بگزین نه از دیار و حشر

41 سبع نیی‌که تجنب‌کنی ز یار و دیار ضَبُغ نیی‌که تنفرکنی ز مال و نفر

42 پی مجاهدهٔ نفس تن بهست نزار که گاه معرکه رهوار به بود لاغر

43 ز خویشتن چو گذشتی به خویشتن مگرای ز جان و تن‌ چو رهیدی به جان و تن منگر

44 ستون خانه شکستی فرود آن منشین طناب خیمه ‌گسستی به شیب آ‌ن مگذر

45 مه حقیقت جویی به بام عشق برآی ره طریقت پویی طریق فقر سپر

46 به جنگ خیبر خیل رسول را صف‌دار به صف صفین جیش جهول را صفدر

47 هزار جنت در یک تو جهش مدغم هزار دوزخ در یک تعرضش مضمر

48 به نزد حلمش الوند در حساب طسوج به پیش جودش اروند در شمار شمر

49 ز مکنتش پر کاهیست گنج افریدون ز ملگش‌کف خاکیست ملک اسکندر

50 به یک اشارتش اندر فنای صد اقلیم به یک بشارتش اندر بقای صدکشور

51 پرند مصری او را قضا بود قبضه کمند چینی او را فنا بود چنبر

52 کمینه خادم خدمتگران او خاقان کهیه بندهٔ خر بندگان او قیصر

53 مقیم حضرت‌او باج خواهد از سنجار گدای درگه او تاج‌گیرد از سنجر

54 به نزد جودش کز نجم آسمان افزون به پیش رایش‌ کز جرم آفتاب انور

55 یکی نفایه سفالست جام‌کیخسرو یکی شکسته ‌کلوخست‌ گنج بادآور

56 ثبات خاک نبینی دگر به زیر سپهر مدار چرخ نیابی دگر به ‌گرد مدر

57 فلک ندارد با باد عزم او جنبش زمین ندارد باکوه حزم او لنگر

58 قضا به رشتهٔ محور کشد دوال سپهر که بهر کودک اقبال او کند فرفر

59 ز مسلخ‌ کرمش روزگار اجری‌خور ز مطبخ نعمش‌کاینات روزی بر

60 به‌کاخ شوکت او هفت پرده شادُروان به‌خوان نعمت او هشت روضه خوالیگر

61 چه مایه دارد در پیش طبع او دریا چه پایه دارد در نزد آسکون فرغر

62 همان نشاط ز حزمش سپهر نیلی را که هوش پارسیان را ز حسن نیلوفر

63 به زیر پایه فضل اندرش چه‌کوه و جه دشت به ظل رایت عدل اندرش چه خشک و چه تر

64 بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان به انهدام جهان خشمش ارکند محضر

65 دگر نبینی زین تخت چارپایه نشان دگر نیابی زین‌کاخ هفت پرده اثر

66 چنان‌ گذر کند از نه سپهر بیلک او که نوک درزن درزی ز دیبهٔ ششتر

67 به نوک ناوک او سم صد هزار افعی بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر

68 کنایتست ز دست تو ابر در آذار حکایتیست ز تیغ تو برق در آذر

69 هم آن در آزار از همت تو در آزار هم این در آذر از هیبت تو در آذر

70 به هرچه رای‌ کنی چرخ از آن نتابد روی به هرچه حکم کنی دهر از آن نپیچد سر

71 پری به امر تو تعویذ سازد از آهن عرض به‌نهی ‌تو اعراض ‌جوید از جوهر

72 هژبر خشم ترا دهر خستهٔ چنگال عقاب قهر ترا چرخ مستهٔ ژاغر

73 مکارم تو چو اسرار سرمدی بی‌حد محامد تو چو اوصاف احمدی بیمر

74 به حصر آن یک اشجار اگر شود خامه به عد این یک اوراق اگر شود دفتر

75 نه یک بدیههٔ آن را مصورست حساب نه یک خلاصهٔ این را میسرست شمر

76 پس از نبرد بنی‌المصطلق به سال ششم‌ا رسول خواست شود با یهود کین‌گستر

77 هزار و چارصد از برگزیدگان بگزید همه هژبر و توانا و گرد و کند آور

78 نگاشت پورابی‌ نامه‌یی به خیل یهود وز آنچه دیده و دانسته بد بداد خبر

79 ازین خبر همه موسائیان ز آب و چشم چو ریش فرعون آمود چهرشان به دُرر

80 سپس به چاره بدینسان شدند دستان زن کمان ز یاری غطفان گروه نیست گذر

81 یکی فرسته فرستیم پر فرست و فریب مگر به یاریمان یارد آورد یاور

82 گر آن‌ گره نگشایند این‌ گره ازکار درست خانه و خونمان شود هبا و هدر

83 یکی ز خیل نضیر و قُریظه‌ یاد آرید کشان چه آمد ازکین مصطفی بر سر

84 سپس فرسته شد و گرد کرد چار هزار از آن‌ گروه همه نامجوی و نام‌آور

85 چو آن‌ گروه دو فرسنگ راه ببریدند به امر یزدان پروای و ویل شدکه ودر

86 بدان نهیب ‌که در خیلشان فتاد نهاب به جز ایاب نجستند هیچ چار و چدر

87 وزان ‌کران به شب تیره آفتاب رسل بسان انجم پویانش از قفا لشکر

88 یکی دلیرکه بد نام او عباد بشیر یزک نمود بشیر عباد خیر بشر

89 عباد اهرمنی را به ره‌ گرفت و گرفت خبر ز خیر و شد زی رسول راهسپر

90 چو روز روشن خورشید دی در آن شب تار به پای باره برافراشت بر فلک اختر

91 یهود بی‌خبر اندر کَریجها خفته یکی نهاده ‌کلاه و یکی ‌گشاده‌ کمر

92 به امر بار خدا تا به صبح ازین باره نشان نیافت ‌کسی از صدای یک جانور

93 نه از نباح‌کلاب و نه از نبوح یهود نه از نهیق حمار و نه از خوار بقر

94 به بامداد به هنگام آنکه فصل بهار به شاخ سرخ‌گل آوا برآورد تندر

95 دمید مهر جهانتاب ازکرانهٔ چرخ بسان سوسن زرد از کنار سیسنبر

96 فلک فکند ز سر طیلسان راهب و دوخت به سفت همچو یهودان ز خور قوارهٔ زر

97 هزار پشهٔ سیمین به چرخ‌گشت نهان به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر

98 شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اْکار برون شدند ز در همچو روزهای دگر

99 کشیده پیل به‌سفت و گرفته داسه به دست نهاده خیش به‌گاو و فکنده خوره به خر

100 به دشت رانده سراسرگواره وگله به‌گاو بسته تناتن‌گوآهن و ایمر

101 پی درودن غلات همچو گاز گراز به دست زارعشان داستغاله و دَستَر

102 چو خارپشتی آونگ از درخت چنار به سفت راعیشان از پلاس پاره‌گذر

103 به‌کشتمند تناتن چمان و غافل ازین که جای‌ گندم و جو رسته ناوک و خنجر

104 به هرطرف نگرستند گرز بود و کمان بهر کجا که ‌گذشتند تیغ بود و تبر

105 زمین ز سم مراکب چوگوی در طبطاب فلک ز تف قواضب چو موم بر آذر

106 به در شدند برآشفته حال و از مویه فشانده سودهٔ پلپل به دیدگان اندر

107 سلام نام یکی پیر بد در آن‌باره فراشت بال ‌که جز چنگ چاره نی‌ایدر

108 در ار بر وی ببندیم‌ کار بسته شود به آنکه در بگشاییم تا گشاید در

109 گزیر نیست ‌کسی را ز حادثات قضا خلاص نیست تنی را ز نایبات قدر

110 ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پیکان ز نیش پیکان‌گر بردمد دو صد عبهر

111 چو سرنوشت زیان باشد این ندارد سود چوکردگار امان بخشد آن ندارد ضر

112 هرآنچه چاره سگالید غیر ازین ناقص هر آنچه یاوه سرایید غیر ازین ابتر

113 بگفت آن دد گوساله خوی سامریان بتافتند دگرباره روی از داور

114 یکی درخت‌کهن‌سال بد به قرب حصار سطبر شاخه قوی بن زمردین پیکر

115 بخفت سایهٔ یزدان فرود سایهٔ آن زهی درخت‌که خلد مجسم آرد بر

116 زهی درخت‌که هژذه هزار عالم را به زیر سایهٔ او کردگار داده مقرّ

117 چو شد به خواب یکی اهرمن ز خیل یهود گشاد از کمر جم پرند خارا در

118 ولی زمین درنگی ورا درنگ نداد که ماه نو برباید ز آسمان ظفر

119 دوگام آن دَدِ آهن جگر به‌ کام زمین چو خار چینهٔ آهن به‌گاز آهنگر

120 نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید به خون روبه چنگال شیر شرزهٔ نر

121 که ناگه از طرف دز یکی غبار بخاست بر آن صفت ‌که نهان‌گشت تودهٔ اغبر

122 نشسته دیوی بر بادپا و اینت شگفت که دیو گردد چون جم سوار بر صرصر

123 رسول خواست ابوبکر را و داد برو درفش و گفت که کیفرستان ازین کافر

124 شنیده‌ای‌که ابوبکر رخ بتافت ز جنگ چنانکه روز دوم بهر پاس عمر عُمر

125 ز روی طیش چنین‌ گفت آفتاب قریش که بامداد چو خور برزند سر از خاور

126 دهم لوا به‌کسی‌ کش خدای هردو جهان چو من ستاید و او هر دو را ستایشگر

127 سحرگهان‌که شهشاه باختر در چشم به میل خط شعاعی کشید کحل سهر

128 هزار شاهد چشمک‌زن از نظارهٔ او نهفت چهرهٔ سیمین به نیلگون معجر

129 ز بیم ترک ختن رومیان زنگی خوی نهان شدند عرب‌وار در سیه چادر

130 ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود کجاست چشم من آن توتیای چشم ظفر

131 کجاست مردمک دیدگان حق بینم که هست سرمه‌کش دیدهٔ جلال و خطر

132 کجاست شیر حق‌ آن کو به صدهزاران چشم بود به مهر رخش چرخ خیره شام و سحر

133 جواب داد یکی‌ کای فروغ چشم جهان ز چشم زخم سپهرش دو چشم دیده خطر

134 دو چشم حق نگر خویش بسته از عالم که هیچ‌ کس به جز از حق نیایدش به نظر

135 گشوده‌اند از آن روی صعوگان پر و بال که از چو باز فروبسته چشم ، راست نگر

136 ز گرد راه و تف آفتاب و گرمی روز دو عبهرش شده تاری دو نرگسش مغبر

137 شده دو جزع یمانی دو حقهٔ یاقوت شده دو نرگس شهلا دو لالهٔ احمر

138 کسی ‌که مکه ‌غبارش کشد چو سرمه به چشم به چشم سرمهٔ مکی ‌کشد ز بیم حَسَر

139 کس که چشمهٔ آتش‌فشان به چشمش تار ز چشم چشمهٔ آبش روان ز آفت حرّ

140 رسول گفت گرش سوی من فراز آرید منش ز چشمهٔ حیوان کنم بصیر بصر

141 یکی‌روان شد و دست علی گرفت ‌به دست ز دستگیری او دست یافت بر اختر

142 علی ز چهر پیمبر شدش جهان‌بین باز اگرچه دیده شود ز افتاب تار و کدر

143 به چشم آب زدش مصطی ز چشمهٔ نوش چنانکه سوخت چو آتش ز رشک آب خضر

144 پس اختری ‌که باخترش مهچه ناصیه‌سای بدو سپرد و سرایید کای بلند اختر

145 بپو بپهنه‌که این رزم را تویی شایان بچم به‌عرصه‌که این عزم را تویی از در

146 ولی بار خدا باره راند زی باره درفش کینه فروکوفت بر در خیبر

147 نهاده دل به تولّای احمد مختار سپرده جان به عنایات خالق اکبر

148 یکی ستاره شمر بود در درون حصار که خوانده بود ز تورات رمزهای سور

149 چو بر شمایل حیدر نظاره کرد ز سور چو گردباد برآشفت و خاک ریخت به سر

150 سؤال را لب حسرت گشود و گفت کیی سرود حیدره‌ام شیر حق بشیر بشر

151 مراست دخت نبی جفت و سبط احمدپور مراست بنت اسد مام و پور شبیه پدر

152 مران یهود از آن گفته گشت آشفته چوکفته‌نازش بر رخ دوید خون جگر

153 به مویه‌ گفت خود این‌ گرد ایلیاست‌ کزو به پور عمران‌گیهان خدای داد خبر

154 سپس ز باره یکی دیو نام او حارث جنابه زاده ابا مرحب از یکی ماذر

155 دو اسبه راند به آهنگ‌ کین شیر خدای شهش سه اسبه فرستاد از جهان به سقر

156 زخشم در تن مرحب سطبر شد رگ و پی دلش ز کینه برافروخت همچو نوش آذر

157 بسان کوه دماوند زیر ابر سیاه نهاد بر زبر ترک آهنین مغفر

158 کمان فکند به بازو به عزم رزم خدیو تو گفتی از کتف که دهان گشاد اژدر

159 نهاد بر زبر میل خود سنگ گران بسان ‌گنبد دوار بر خط محور

160 رخان ز سوگ برادر به رگ سرخ بقم روان ز کین شهنشه بسان تند شرر

161 چنان به پهنه برانگیخت رخش آهن سم چنان زکینه برآمیخت تیغ خارا در

162 که شد ز جنبش آن جسم خاک بی‌آرام که شد ز تابش این روی چرخ پراخگر

163 هژبر بیشهٔ دین آن زمانه را ملجأ نهنگ لجهٔ کین آن ستاره را مفخر

164 گرفت راه برو چون هژبر بر روباه گشود بال بدو چون عقاب بر کوتر

165 چنان به تارک آن تیغ راند شیر خدا که‌کرد برق پرندش‌ ز سنگ خاره‌گذر

166 به امر ایزد دادار جبرئیل امین اگر نگستردی زیر تیغ شد شهپر

167 اگرنه میکائیلش بداشتی ایمن اگر نه اسرافیلش بداشتی ایسر

168 برآن مثال که پیکان گذر کند ز پرند زگاو و ماهی بگذشتیش‌ پرنداه‌رر

169 ز قتل مرحب آواز مرحبان مهان شد از زمین به فلک چون دعای پیغمبر

170 گرازی از کف شیرخدا به گاه گریز به زخم ‌گرزهٔ خارا شکن فکند سپر

171 فتاد مهر سلیمان به خاک و اهرمنی چو باد برد و پریوار شد نهان ز نظر

172 خدیو نیو چو پران شهاب از پی دیو بشد ز بهر سپر سوی باره راهسپر

173 در حصار ببستند چل یهود عنود برآن‌که بارهٔ علم محمدی را در

174 مگو حصار یکی آسمان کز افرازش عیان شدی چو یکی گوی تودهٔ اغبر

175 ز بس متانت آسیب‌ گنبد هرمان ز بس رزانت آشوب سد اسکندر

176 ز باره‌اش‌‌که دو صد ره بر از سپهر برین به یک مثابه نمودی دوگاو زیر ه زبر

177 چنان رفیع ‌که بر قعر ژرف خندق آن نتافتی ز بلندی فره‌رغ هفت اخر

178 عیان ز شیب فصیل وی آسمان کبود چو از فرود دماوند تل خاکستر

179 هرآنکه ساکن آن قلعه از صغیر و کبیر همه ستاره شناس و همه ستاره شمر

180 از آنکه منطقه را با معدل از دو کران فرود چنبرهٔ آن حصار بود ممر

181 همه خبیر ز تربیع هرمز وکیوان همه بصیر به تثلیث زهره ی ازهر

182 فراز کنگر عالیش امتان کلیم هزار مرتبه در پایه از مسیحا بر

183 ز حمل جثهٔ آن‌باره خسته‌ گاو زمین برآن مثال ‌که در زیر بار لاشهٔ خر

184 رسید بر در آن‌ باره شرزه شیر خدای گرفت حلقهٔ در را به چنگ زورآور

185 به قدرتی که در آویختی اگر با کوه چو تار کارتن از هم‌ گسیختیش‌ کمر

186 به نیرویی که اگر چنگ در زدی به سپهر شدی چنانکه به سنگ اندر اوفتد ساغر

187 به قوتی‌که اگرگوی خاک بگرفتی چو مغز خصم پریشان شدی ز یکدیگر

188 دری چنان را با قوتی چنین افکند ز سطح غبرا بر اوج‌ گنبد اخضر

189 غریو ساخت ز مرد و خروش خاست ز زن زفیر خاست ز بوم و نفیر خاست زبر

190 بیل وبیلک وشمشیر و خنجر و خِنجیر به خشت و خاره و سرپاش و‌ گرزه و جمدر

191 به پیلگوش و دژ آهنج و ناوک و زوبین به پیلپا و یک انداز و دهره و تکمر

192 گرفته راه بر آن شرزه شیر و غافل ازین که‌کس نبندد با خاشه سیل را معبر

193 چو تندسیل‌که آید زکوهسار فرود دمان به باره برآمد خدیو شیر شکر

194 ز آفتاب حوادث نیافتند یهود به غیر سایهٔ زنهار شاه هیچ مفر

195 ز دستوانه و خفتان و خود و درع و زره ز گوشواره و خلخال و طوق و تاج و ‌کمر

196 ز در وگنج و ضیاع و عقار و مال و حشم ز زر و سیم و مَراع و مواش و خیل و حشر

197 ز ناق‌های مرصع زمام از یاقوت ز باره‌های مکلل لگام از گوهر

198 گزیده‌گزیت و رسته ز صد هزار بلا سپرده جزیت‌و جسته ز صدهزار خطر

199 امین ملک خدا دادشان امان و سرود که هرکه ماند در سور ازو نماند سر

200 ز مال آنچه سزد بار یک سطبرهیون برید هریک و زین جایگه ‌کنید سفر

201 صفیه زادهٔ حی‌بن اخطب آنکه به حسن نبود در همه عالم چنو یکی اختر

202 شه آن نگار شکرخنده را به دست بلال که عنبرین قمرش بود آتش عنبر

203 روانه ساخت به سوی رسول تا سازد مفرحی دل او را ز عنبر و شکر

204 بلال برد پری را ز رزمگاه و پری بشد بسان پری دیده تابش از منظر

205 رسول شد چو ز بیرحمی بلال آگه هلال‌وار بکاهیدش از ملال قمر

206 سرود از چه ز آوردگاهش آوردی دلت ز آهن و پولاد و روی بود مگر

207 تو آهنین دل و این ماهرو پری سیما بلی نماید ز آهن پری به طبع حذر

208 پس از زمانی چون آن پری به هوش آمد شدش ز مهر رسول خدا درون پرور

209 بدو سرود که ای ماه یاسمین سیما سیه چراست رخت همچو برگ لیلوپر

210 گشود بُسّد و این‌گونه گشت گوهربار که چون بکند در از باره حیدر صفدر

211 بدم به‌گوشهٔ تختی نشسته چون بلقیس بسان مرغ سلیمان به تارکم افسر

212 که ناگهان چو یکی صرع‌دار آشفته که از مشاهدهٔ دیو لرزدش پیکر

213 زمین باره بلرزید و باژگون شد بخت چو زورقی متلاطم میان بحر خزر

214 چنانکه ماه ز سبابهٔ تو یافت شکاف شکافت ماه جبینم ز پایهٔ‌ کر کر

215 وزان‌کرانه هژبر خدا امام هدی چو بسته دید به یاران زکنده راه‌گذر

216 فرودکنده یکی ژرف رود بود روان گذشته موجش از اوج نیلگون منظر

217 شکسته رهگذر سیل را یهود عنود که تا ز آب نمایند دفع تند آذر

218 گرفت حلقهٔ در را به چنگ شیر خدای ز در نمود مرآن ژرف‌کنده را معبر

219 از آن سبب‌که در ازای در به قول درست یکی به دست ز پهنای کنده بد کمتر

220 میان‌کنده به استاد مرتضی آونگ گشاده روح امین زیر پای شه شهپر

221 شدند یثربیان پی سپر به نزد رسول که هان نظاره نمادست ساقی‌کوثر

222 رسول ‌گفت یکی پای او کنید به چشم که هیچ‌گوش سراین را نمی‌کند باور

223 چو از نورد بپرداخت شاه خیبرگیر سوی محیط ‌گرایید بحر پهناور

224 نبی چو ماه نو آغوش برگشود ز مهر که تا سپهر وفا را چو جان‌کشد در بر

225 علی به صفحهٔ‌کافورگشت لولوبار به مشک و غالیه آمیخت دان‌های دُرر

226 نبی سرودش کای آسمان عز و جلال که هست ذات تو هستی‌کون را مصدر

227 چرا ز قرب من آمیختی به ماه نجوم چرا ز وصل من انگیختی ز جزغ غرر

228 نه روز چون‌که برآید نهان شود کوکب نه مهر چون‌ که بتابد نهان شود اختر

229 گشود لعل ‌گهربار مرتضی و سرود که ای زبار خدا کاینات را سرور

230 نه‌ طرف‌ گلشن خرم شود ز اشک سحاب نه صحن بستان رَیّان شود ز سعی مطر

231 نه اشک ابر لآلی شود به‌کام صدف نه آب جوی زمرد شود به شاخ شجر

232 نه هرچه بیش ببارد سحاب در بستان فزون شود فر نسرین و لاله و نستر

233 چو عشرتی‌ که دو چشم‌ گرسنه را ز طعام شدند شاد ز فتح پدر شبیر و شبر

234 صباکه روحش شادان زیاد در جنت صبا که جانش خرم بواد در محشر

235 به مخزنی‌ که خداوند نامه آن را نام چنین فشانده درین داستان ز کلک گهر

عکس نوشته
کامنت
comment