1 دنیا که وفایش و بقایش معلوم دردش معلوم و هم دوایش معلوم
2 زنهار مشو کشتهٔ این بدحرکات خونریزش معلوم و خونبهایش معلوم
1 عاشقان را رخصت دیدار آن مه پاره نیست همچو خورشیدش کسی را طاقت نظاره نیست
2 در بهای یک نگاهش دین و دل دارد طمع غیر جان دادن در این راه مفلسان را چاره نیست
1 شد عمرها که از نظر افتاده خواب ما رنگ پریده می شکند آب و تاب ما
2 پیچیده است حلقهٔ زلفش بر آن میان گویا ز ماه بسته کمر آفتاب ما