عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد از سعیدا غزل 238

عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد

1 عالم ز خرابی سر تدبیر ندارد این حرف پریشان شده تعبیر ندارد

2 از بسکه اساسش ز ته کار خراب است ویرانهٔ ما طاقت تعمیر ندارد

3 ابروی تو خوش سخت کمانی است که چون او در معرکهٔ حادثه تقدیر ندارد

4 شب روز چسان کرد به این سرد دمی صبح این تازه جوان گر نفس پیر ندارد

5 آهی به کف آرید که کاری نتواند مردی که در این معرکه شمشیر ندارد

6 ای آینه خوش باش که چو عکس جمالش مانی به طربخانهٔ تصویر ندارد

7 رندی که کشد باده و مستی کند افشا از پیر مغان رخصت تکبیر ندارد

8 در شرع جنون هر چه دلت خواست میندیش کاین قاضی ما حکم به تکفیر ندارد

9 مست است ز بس محتسب از دیدن چشمت مستان تو را طاقت تعذیر ندارد

10 احوال جهان را ز سعیدا تو چه پرسی این خواب گران حاجت تعبیر ندارد

عکس نوشته
کامنت
comment