1 عالم همه سرنگون توانم دیدن خود را شده غرق خون توانم دیدن
2 جان از تن خود برون توانم دیدن من جای تو بی تو چون توانم دیدن؟
1 ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا! ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!
2 چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا
1 داغ سودای تو بر جان رهی تنها نیست در جهان کیست، که شوریده این سودا نیست
2 هر که گوید که منم فارغ ازین غم، غلط است هیچ کس نیست که او غرقه این دریا نیست
1 نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را
2 چون تلخ و شوری میچشم، باری بده تا در کشم آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را