سخن هرجا ز صنع کردگار است از سلیم تهرانی مثنوی 1

سلیم تهرانی

آثار سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

سخن هرجا ز صنع کردگار است

1 سخن هرجا ز صنع کردگار است گواه پای برجا کوهسار است

2 خصوصا کوه گردون قدر کشمیر که تیغش می زند بر ابر شمشیر

3 نگویم کوه، ابدالی تنومند هزاران کوچک ابدالش چو الوند

4 سپهر سرفرازش کرده تقدیر درو تابان نجوم از چشم نخجیر

5 زمین طفلی به دامن دایه وارش فلک نیلوفری از چشمه سارش

6 عجب گر آفتاب از سرفرازی تواند کرد با او تیغ بازی

7 ز رفعت سبزه ی او چرخ اخضر درو بادام گویی چشم اختر

8 سر تیغش به ناف آسمان است شکم دزدیدن افلاک ازان است

9 به تیغ او نهد گر برق انگشت ز انگشتش چو غنچه پر شود مشت

10 بود بختی مست کوه کوهان شده از ابر بر هر سو کف افشان

11 به فرقش مهر و مه در چشم انصاف ز آب زر، دو نقطه بر سر قاف

12 در اقلیم عدم از ملک دنیا ز تیغ او بریده پای عنقا

13 هلال او را نمایان نیست بر فرق درو افتاده نعل ابرش برق

14 شکسته شیشه ی افلاک، سنگش ستاره پنبه ی داغ پلنگش

15 شهید او چه پرویز و چه فرهاد به خونریزی ست تیغش تیغ جلاد

16 درو از گرم رفتاری ست نومید سوار شیر برفین است خورشید

17 پی خدمت به پیشش چرخ دوار به یک پا ایستاده همچو پرگار

18 ز عشقش قاف دایم می زند لاف بساط عشق بین از قاف تا قاف

19 درو گردیده از سنگ آشکارا رهی باریک همچون تار خارا

20 همانا کافر است این کوه خونخوار که دارد بر کمر زین راه زنار

21 بتی لوح سرین از لخت سنگش شده موی کمر از راه تنگش

22 چو رویین تن کمندی کرده پرچین وزان هر گاه خالی کرده صد زین

23 رهی بر این چنین کوه درشتی به هم پیچیده مار و سنگ پشتی

24 رهی پیچیده همچون قفل وسواس مشقت خیز چون ایام افلاس

25 رهی بر پای دل زنجیر اندوه رهی همچون صدا پیچیده در کوه

26 رهی از زلف خوبان پیچش افزون ازین ره گشته کج رفتار گردون

27 رهی در سنگ همچون موج خارا درو رهرو چو مرغ رشته بر پا

28 ز بس رهرو درو سنگین خرامد ز پایش رشته پنداری برآمد

29 ز پیچ و تاب، ماری گشته ظاهر به قصد آشیان نسر طایر

30 بود در قید پیچ و خم گرفتار درو خورشید همچون مهره ی مار

31 براق برق در معراج او لنگ ز باریکی و سختی چون رگ سنگ

32 وقوفی دارم از باریک بینی رگ سنگش نگویم، موی چینی

33 چنان معلوم می گردد که این راه ره موران بود در خرمن ماه

34 ز پیچ و تاب این راه کج آهنگ طلسمی چون نگین بینی به هر سنگ

35 صدای کوه زین ره شد به دل یار که بی آهنگ باشد ساز یک تار

36 فلک از قید این ره نیست آزاد که بی رشته نباشد کاغذ باد

37 چه آید از شهاب سست آهنگ؟ درو آید چو تیر برق بر سنگ

38 کشد زحمت چو آید در تکاپو درین ره سنگ دارد کفش آهو

39 ز پیچ و تاب گردد رشته کوتاه دراز از پیچ و خم گردیده این راه

40 بسا کس را جهان زین تنگ جاده ز راه کوه رفتن توبه داده

41 درین ره چون تواند کس دویدن؟ که باشد مرغ را بیم از پریدن

42 به برهان نیست دیگر عقل محتاج ازین ره رفته پیغمبر به معراج

43 درین ره گر کند سرعت نمایی هوا گز می کند تیر هوایی

44 دریغ از همدم افسانه خوانی که می باید درین ره نردبانی

45 درین ره می کند هرکس تک و تاز خرها باشدش چون ریسمان باز

46 مغلتان سنگ ازو تا می توانی که بد باشد بلای آسمانی

47 اگر مرغی به این تنگی رسیده ز جاده تا برون رفته، پریده

48 درین ره خوش بود معشوق دلخواه که نتواند کس او را برد از راه!

49 درو هر چارفصل این گلستان بود چون کوچه ی زاهد، زمستان

50 شهید سردی اش گرمی دوزخ ز برفش در نمد آیینه ی یخ

51 بود فصل تموز این راه جانکاه ز سردی همچو موج آب دی ماه

52 هوا از برف نسرینش سرشته برات لاله را بر یخ نوشته

53 شد از لغزیدنش خورشید خسته چو طفلان می رود ره را نشسته

54 ز برف و یخ نینگیزد لگد گرد کسی تا چند کوبد آهن سرد

55 سوی کشمیر در این تنگ جاده رود با آن نزاکت، گل پیاده

56 به سامان رهروانش را چه کار است مژه بر دیده در این راه بار است

57 درین ره، ابر گوهرهای شهوار ز دامن ریخت تا گردد سبکبار

58 عجب دارم که نخوت پیشه اینجا دماغش را تواند برد بالا

59 خضر خواهد برد گر جان ازین ره برو از دور خندد کبک قهقه

60 درین ره از جفا افتاده بر خاک زحل چون نافه از آهوی افلاک

61 کشد دایم جفا عاشق، همانا ازین ره می رود عمرش به بالا

62 درین ره بار مردم بیش یا کم چو بار غم رود بر دوش آدم

63 منال ای دل ز رنج راه بسیار تو بلبل مشربی، این راه گلزار

64 به سامان رفتن این راه زشت است مجرد شو، که این راه بهشت است

65 جمال هند گلزار تجلی ست برو کشمیر، خال سبز لیلی ست

66 تعالی الله ز خاک پاک کشمیر که گل را کرد صاحب زر چو اکسیر

67 درو دل ها همیشه فارغ از غم گل سوری به فرق اهل ماتم

68 ز بس خاکش به مردم مهربان است گلش گل های بوی مادران است

69 هوایش معتدل چون باد شبگیر برنده آب او چون آب شمشیر

70 بود در فصل گل همچون زمستان به بزم می کشان این گلستان،

71 میان برف و یخ در غوطه خواری بط می همچو کبک کوهساری

72 شب او را به صبحش نیست تأثیر چو مویی در میان کاسه ی شیر

73 به صبحش صبح دیگر هم پیاله درو تاریکی شب داغ لاله

74 چمن خواهد کند از شوخی و ناز چو گلزار پر طاووس پرواز

75 چنان شد دلنشین این روضه ی پاک که نخل موم دارد ریشه در خاک

76 فضایش چون بساط نیک بختان پر طوطی درو برگ درختان

77 به پای گل ز موج سبزه زنجیر نگویم سبزه، خواب شال کشمیر

78 ز شبنم بس که سرسبز است و شاداب ز موج سبزه باشد بیم سیلاب

79 چو بیزی خاک او را، آب در حال روان گردد ز چشمه سار غربال

80 نهد هرگه قدم بر سبزه ی او ز پای خود برآرد کفش، آهو!

81 به صحرایش گل و لاله هم آغوش به باغش سرو و سبزه دوش بر دوش

82 نزاکت نخل بند هر گلستان رطوبت آبیار باغ و بستان

83 کند تا لاله زارش را نظاره فلک شد سر به سر چشم از ستاره

84 به نزدیک ار نیاید هست معذور چراغان می نماید خوشتر از دور

85 فلک افکند چوگان تحکم که شد گوی زمین در سبزه اش گم

86 قدم تا خضر با این خاک پیوست چو نرگس شد عصایش سبز دردست

87 همه فصلی درو چون اهل تزویر ز شبنم صبح دارد آب در شیر

88 چو گلچین دامن صحراش پرگل به جای جغد در ویرانه بلبل

89 ز لاله هر چمن در جان فزایی چراغ روز و چندین روشنایی؟

90 شقایق غنچه گر باشد، مگو هیچ که تریاکی کند در صبح سرپیچ

91 خروشان هرطرف رودی ز کهسار بود سازنده در کشمیر بسیار

92 ز موج سبزه زاهد در غدیر است گمان می برد کاین موج حصیر است

93 نهان در موج سنبل، کوه ماران چو در گیسو سرین گلعذاران

94 چه گویی کدخدای شهر کشمیر نکرده در بزرگی هیچ تقصیر

95 بتی از حسن سبز، آشوب دهری به گردش حلقه در نظاره شهری

96 فلک را کرده تیغش زینهاری چرا در شهر شد یارب حصاری

97 بود کشمیر پای تخت شاهان گواه این سخن، تخت سلیمان

98 چه تختی، کرسی او عرش پایه فلک افتاده بر پایش چو سایه

99 سلیمان را همان گل بر درخت است سپهرش پهلوان پای تخت است

100 گل و لاله ز رخ افکنده برقع که دیده این چنین تخت مرصع؟

101 گل از بستان کشیده سوی او رخت شقایق را درو تریاک بر تخت

102 ز کیفیت به گلزار «فرح بخش» بود هر لاله مستان را قدح بخش

103 فضایش همچو طبع نیک خویان گشاده چون جبین خنده رویان

104 ز گل هر گوشه اش فردوس محسوس درختان صف زده چون چتر طاووس

105 شکوفه کرده هر نخلش چو پروین درو خورشید همچون مرغ زرین

106 ز لاله روز و شب روشن چراغش فلک یک نخل زردآلوی باغش

107 فراز شاخسارش سیب خوشبوی ز لذت برده از سیب ذقن، گوی

108 چمن چون حسن شفتالو دهد تاب دهان غنچه گردد چشمه ی آب

109 درو از بس حلاوت می شود فاش بود پر شهد چون انجیر، خشخاش

110 مپرس از لذت انجیر نغزش ز بادام دو مغز و چارمغزش

111 به بیشه میوه ی اشجار خودرو رعیت زاده های شاه آلو

112 ز رعنایی چنار او به شمشاد اگر سیلی زند، دستش مریزاد!

113 چناری خورده آب از جوی همت قوی تر ساقش از بازوی همت

114 فلک را رفعت او کرده پامال ز ماه نو به ساق افکنده خلخال

115 پریشان شاخه ها بر چرخ خضرا چو موج رود، کو ریزد به دریا

116 برون رفته ز سرحد زمانه به شاخش بسته عنقا آشیانه

117 مسیحا از نسیمش جسته یاری خضر در سایه ی او پاچناری

118 به ساقش باغبان از ذوق ناظر چو بازرگان به صندوق جواهر

119 به پیش اوست سرو عشوه آلود ایازی بر سر پا پیش محمود

120 چه سرو، از حسن اوطوبی در افسوس ستاده بر سر یک پای، طاووس

121 ز بارش عقل در حیرت فتاده که یک طاووس چندین بیضه داده

122 چو خضرش جا به طرف جویباران ستون خیمه ی ابر بهاران

123 ز مرطوبی به طوبی دوش بر دوش خیابان را ازو معمور، آغوش

124 چو خضرش پرورد از مهربانی چو فرزندان به آب زندگانی،

125 ندانم از برای چیست دلگیر که قد همچو یتیمان می کشد دیر

126 گهی خم می شود، گه راست از باد چو سایه در کمین ز انداز صیاد

127 کشیده قمری از شوقش فغان را نهاده بر سر او خانمان را

128 نشان از قامت بلقیس داده ولی کی داشت او این ساق ساده

129 به تکلیفش چو در رقص آورد باد کند قمری درون بیضه فریاد

130 ز برگش دام در راه نظاره صنوبر را ازو دل پاره پاره

131 صنوبر نه، یکی شوریده ی مست که در رقص است با افلاک همدست

132 زده بر کاکل او شانه خورشید دل او را به دست آورده ناهید

133 ز بس بارش فلک را کرده مایل برو پیچیده همچون پرده ی دل

134 ندارد حاصلی جز دل ز ایام چو من مشتی گره را کرده دل نام

135 روایت می کنند ارباب معنی که از این دیر نتوانست عیسی،

136 ز یک سوزن به سوی آسمان رفت به چندین سوزن او یارب چه سان رفت

137 خزان گر می کشد بر باغ لشکر چه باک او را، جوان است و دلاور

138 چو اهل دل درین باغ پرآشوب ز دل روبد غبار غم به جاروب

139 شنیدم باغبان از وی شنفته که گفته این حدیث و راست گفته

140 مگو نتوان به راه آسمان رفت عصا گر راستی باشد توان رفت

141 به پیمان جهان دل سخت بسته ازان باشد همیشه دلشکسته

142 پریشان روزگار دلربایان نواپرداز بزم بینوایان

143 بود هر برگ او چون رشته ی ساز پی رقصیدن او نغمه پرداز

144 به وقت رقصش آید از سر و دوش صدای خوش چو خوبان قصب پوش

145 صدای دلکش او می دهد یاد ازان سازی که باشد در ره باد

146 غلط گفتم، درین دیرینه دوحه کند بر اهل دل همواره نوحه

147 چو مجنون پیکر او خشک و عریان کلاهش بر سر از موی پریشان

148 چو لیلی عشوه پردازی پرافسون یکی از عاشقانش بیدمجنون

149 نگویم بید، مجنون زمانه گرفته بر سرش مرغ آشیانه

150 ز شورش جامه چاک و مو فتیله درختان گرد او اهل قبیله

151 به وقت رقص او را در بر و دوش ز بیهوشی بود زنجیر خاموش

152 ز بندی خانه ی چشم که جسته؟ که زنجیرش سراپا، زنگ بسته

153 شده از شاخسارش آشیانه به مرغان چمن زنجیرخانه

154 ز مستی کرده کج، آهنگ خود را بریده تارهای جنگ خود را

155 فتاده شاخ ها بر پا ز بالا چو چین دامن سبزان رعنا

156 به گل آن کس که برگ دلبری داد گلستان را ازو بال و پری داد

157 ز بس در باغ و بستان از سر ناز گشوده بال از شوخی به پرواز

158 زمین او را به بند از ریشه دارد سپهرش چون پری در شیشه دارد

159 ز بس مستانه رقصد در چمن رز ز جای خود جهد از ذوق، گز گز

160 چه رز، هر برگ چتری بر سر او مهین بانو و شیرین دختر او

161 به دستش خوشه از خرم سرشتی چو سبحه در کف حور بهشتی

162 ببوسد پشت دستش را چو خورشید برو خنجر کشد چون عاشقان بید

163 ندارد تاب دوری از بر او بر اندامش ازان چسبیده گیسو

164 زده خرمن چو در صحن گلستان هوای خوشه چینی کرده رضوان

165 برآید تا چو برگ او ز کوره ز خاکستر کشد آیینه نوره

166 روان چون کارهای نیک بختان دوان چون مار بر شاخ درختان

167 رود از چشم خورشید آب چون جو ز شوق توتیای غوره ی او

168 ز برگش خواسته آیینه خورشید به دست اوست چشم جام جمشید

169 چه شد شاخش اگر پر پیچ و تاب است کمند سرخ عیار شراب است

170 دهد شاخش نشان از مار ضحاک که بیرون کرده سر از دوش افلاک

171 کند چون خیره بر مستان نظاره فشارد غوره در چشم ستاره

172 سلیم از کف زمانی خامه بگذار که سازم نکته ای پیش تو اظهار

173 چنار و سرو و بید آزادگانند تهیدستان باغ و بوستانند

174 صنوبر نیز از صاحبدلان است علمدار صف بی حاصلان است

175 چو دارم نسبتی من هم به ایشان نمودم یاد آن جمع پریشان

176 چه شد در وصفشان گوهر چو سفتم اگر اوصاف رز را نیز گفتم

177 که دارد دختری در پرده پنهان که باشد آن مرا شیرین تر از جان

178 سزد گر عارفان کز اهل کارند درین معنی مرا معذور دارند

179 تعالی الله ازین باغ خدایی که گردد دست از خاکش حنایی

180 بهار از سبزه های دلگشایش چو طوطی ریخته پر در فضایش

181 به روی گل درین گلزار خرم خوی پیشانی خورشید، شبنم

182 نسیمش خوش تر از انفاس معشوق تماشا خوش درو چون پاس معشوق

183 درو قمری نواآموز بلبل چراغ لاله دارد روغن گل

184 تذروان را ز مستی چشم رنگین شراب لاله گون در جام زرین

185 به جوش از جوش گل، بلبل دماغان چو پروانه به شب های چراغان

186 به سرمه چشم خوبان شکرخند به خاک پای نرگس خورده سوگند

187 ز شوخی کرده در اطراف بستان بنفشه ریشخند خط خوبان

188 گلش از بس ز شادابی ست رنگین شود گلبند ازو دامان گلچین

189 خزان را تا نباشد دست بر گل شده پرچین گلشن، بال بلبل

190 بیاض برگ نسرین، گلشن راز ز سطر موج عنبر، سینه ی باز

191 چراغ غنچه چون چشم غزاله شده روشن ز آتش برگ لاله

192 چمن، آشفتگی بسیار دیده ز رقص آهوان دم بریده!

193 شده از باد، سنبل پایکوبان چو سایه پایمالش زلف خوبان

194 فراوان دیده ابرنوبهاری درین گلشن نسیم پاچناری

195 هوای خود گلش را در دماغ است ز عشق خویش، لاله سنگداغ است

196 درو یک شاخ سنبل هرکه چیده به معنی زلف حوری را بریده

197 درو نهری روان چون بحر سیماب خوش آوازان ز شرم آب او، آب

198 گهر می خواهد از لطف الهی پی آواز آبش گوش ماهی

199 صدای آب او از دور و نزدیک برد چون موج از دل، رنج باریک

200 حبابش را سفینه پر لآلی سواد موجش ابیات «زلالی»

201 به روی لاله و گل بس که غلتید چو می از آب او گل می توان چید

202 زلالش همچو خوبان سمن بو پریشان چون کند از موج گیسو،

203 کند آب حیات از سستی پای ز فواره عصا تا خیزد از جای

204 درو با یکدگر گشته موافق دو حوض آب چون چشمان عاشق

205 چه حوض، از پرتوش در باغ مهتاب لطافت شسته آبش را به صد آب

206 چه حوض، آیینه ی خورشیدپرداز چو نی فواره ی آبش خوش آواز

207 در آبش پای ننهد سایه ی بید درو لرزد ز سردی عکس خورشید

208 مگر ذوق سخن دارد به سینه؟ که دارد در میان خود سفینه

209 زلالش روشنی بخش نظاره چکیده گویی از چشم ستاره

210 ز رشکش آب حیوان در سیاهی زده کوثر به خود خنجر ز ماهی

211 شده فواره، مار گنج خورشید به رقص از جوش او نارنج خورشید

212 شب افروزی کند چشمت چومهتاب اگر یک بار ازو چشمی دهی آب

213 ز قرب کوه، این باغ همایون سر لیلی ست در دامان مجنون

214 چه کوهی، طور کرده قبله گاهش نوشته آسمان رفعت پناهش

215 کشیده از جهان دامن چو افلاک بود خوش از بزرگان دامن پاک

216 ز سبزه سنگ را تاب زمرد ز هر چشمه روان آب زمرد

217 ز لاله سنگ او چون لعل رخشان به کشمیر آمده کوه بدخشان

218 ز خوبی پیش سنگ او همیشه کند چون بت پرستان سجده شیشه

219 ز رشک هر کمر در دور و نزدیک کمرهای بتان را رنج باریک

220 بود از بس که هر سنگش مصفا درو آتش بود چون می به مینا

221 زند قهقه درین کهسار گلرنگ بط می همچو کبک از خوردن سنگ

222 بود از سبزه، ابدالی نمدپوش ز ماه نو کشیده حلقه در گوش

223 به سر از لاله داغش در سیاهی سحاب او را کلاه گاه گاهی

224 کشیده پای خود در دامن خاک کمند وحدت او دور افلاک

225 بسی گردد کسی در هر دیاری که بیند چشمه ای در کوهساری

226 بود هر پاره سنگی را درین جا هزاران چشمه همچون سنگ سودا

227 ز هر چشمه دوان نهری خروشان به این سردی که دیده آب جوشان؟

228 یکی تالاب در دامان کوهش که لرزد بحر چون بیند شکوهش

229 به هرسو موج زن چون بحر سیماب سراسر فیض همچون عالم آب

230 حبابش از شفق چون چشم مخمور سواد موج او چون طره ی حور

231 چنان تنگی درو از جوش ماهی که نبود جای در در گوش ماهی

232 جبابش از زر ماهی خزینه چو خوبان در کف موجش سفینه

233 چراغان روی آبش دایم از گل درو هر بط به مستی همچو بلبل

234 درو عیش «کول» صورت پذیر است همه ایام او عید غدیر است

235 به عکس خلق، این صوفی پرجوش شود، هرگه بهار آید، کول پوش

236 سپهرش خوانده دریای بهشتی ازان سویش کشدیه تیر کشتی

237 چه کشتی، بادپای خوش عنانی نمانده در ره از پایش نشانی

238 سوار او نهد چون رو به میدان حباب و موج باشد گوی و چوگان

239 دود چون کرد آهنگ مکانی که دیده این چنین تخت روانی

240 به هر کشتی ست با حسن صریحی نمک پرورده ملاح ملیحی

241 ز هریک، کشتی صد دل به گرداب اسیران را فراوان رانده در آب

242 تماشا دارد این دریای جوشان خصوص اکنون که کردندش چراغان

243 شده کشمیر را زین جشن پرجوش چراغان گل و لاله فراموش

244 شده دریا ازین جشن نظرتاب نشاط انگیز همچون عالم آب

245 صف مرغابیان در آب رقاص صدف ها کف زنان، گرداب رقاص

246 برای رقص عیش زهره در اوج دف خود را بر آتش داشته موج

247 به خاک از رشک گوید باد بی تاب که آتش خوب بیرون آمد از آب

248 ز بس عکس چراغ کوکب افروز شده دریا پر از در شب افروز

249 در آب آتش ز بس شد عکس گستر به دریا گشت مرغابی سمندر

250 ز بس افروخت دریا از تب و تاب برای ماهیان شد تابه، گرداب

251 گشاید هردم از تأثیر گرما گریبان بر نسیم از موج، دریا

252 شد از آتش زر ماهی، زر سرخ گهر افروخت همچون اخگر سرخ

253 حباب افروخت همچون جام جمشید فروزان شد صدف چون عکس خورشید

254 ازین کز تاب حسن نورافشان شده منظور عالم این چراغان،

255 ز رشک از بس دل خود خورد اختر نماید در نظر چون حلقه ی زر

256 ز بس آمیخت با هم آتش و آب طناب سیم و زر شد موج گرداب

257 شد از عکس چراغ عالم آرا چو عقد کهربا هر موج دریا

258 در آب از شمع انجم فوج در فوج وزان چون کهکشان هرکوچه ی موج

259 پی تعداد آن انجم به گرداب صدف شد موج را در کف سطرلاب

260 چراغ و عکس او نگذاشت مستور ز دل ها معنی نور علی نور

261 ز بس عکس چراغ مجلس آرا به چشم مردمان وقت تماشا

262 به دریا عکس انجم شد سیه تاب به رنگ اخگری کافتاده در آب

263 تماشا کن مه نو را به دریا که با عکس چراغان است پیدا

264 که گویی زین عروس سبز مقنع در آب افتاده خلخال مرصع

265 شده شمع و چراغ از موج در آب پریشان همچو بر آیینه سیماب

266 غلط کردم که دریا را به دامان گسسته رشته ی تسبیح مرجان

267 چراغان نیست کشتی را به معنی که کوه طور از برق تجلی،

268 گرفته آتش و خود را مشوش در آب انداخته از تاب آتش

269 فلک کشتی چنین رنگین ندیده کس آتشخانه ی چوبین ندیده

270 چراغ و شمع از اطراف و گوشه عیان زان خرمن آتش چو خوشه

271 چو ماه نو ز تاب شعله رخشان ز لعل آتشین، کوه بدخشان

272 خرامان هرطرف از روی تمکین مرصع پوش چون بهرام چوبین

273 نهاده پیش مستان نظاره فلک خوانی پر از نقل ستاره

274 درین مجلس فلک از بهر خورشید گرفته کاسه در دست از مه عید

275 به دریوزه ز هر زرین ایاغی به عشق شاه می خواهد چراغی

276 شنیدم شاه روشندل، جهانگیر ز عشرت شد چو رونق بخش کشمیر،

277 چنان معشوق او شد این ارم زاد که آخر جان خود در راه او داد

278 صباحی دلگشا چون روی احباب گل صبح از سحاب فیض سیراب

279 ز تأثیر فروغ او به گلشن شده هر برگ چون آیینه روشن

280 شفق ابر بهاری را هم آهنگ فلک چون کاغذ ابری به صد رنگ

281 هوا روشن چو نور جیب فانوس زمین پر گل به رنگ بال طاووس

282 میان لاله و گل در در و دشت غزال شیرمست صبح درگشت

283 جهان خرم تر از طبع خردمند غم از عالم نهان چون عیب فرزند

284 برون آورد شوق جلوه گستاخ ز خلوت شاه را همچون گل از شاخ

285 شکفته خاطرش همچون گل صبح ز شادی در فغان چون بلبل صبح

286 سرش خوش همچو جام باده نوشان دماغش چون دکان گلفروشان

287 فروغ صبح گشته روح پرور دلش را همچو طفل از شیر مادر

288 چو شد دامان دریا جلوه گاهش به سوی شاله مار افتاد راهش

289 فضایی دید چون روی عروسان سزاوار عمارات و گلستان

290 بگفت این دشت رنگین، روی حور است ز ما سر منزلی اینجا ضرور است

291 در آن ایام، شاه هفت اقلیم که بر سر دارد از خورشید دیهیم،

292 سر و سرکرده ی شهزادگان بود در آن شهزادگی شاه جهان بود

293 پی اتمام این منزل قد افراخت برای خویش، کاری پیش انداخت

294 ازان چندین صفا در کار او شد که شاهی این چنین، معمار او شد

295 کنون آمد ز لطف خاک و آبش فرح بخش از شه عالم خطابش

296 چراغ دودمان گورکانی که بر وی ختم شد صاحبقرانی

297 شهاب الدین محمدشاه غازی گهرافروز تاج سرفرازی

298 مهین دارای هفت اورنگ عالم گزین مسندنشین صلب آدم

299 ز شاهان کرده ایزد انتخابش ازان شاه جهان آمد خطابش

300 دلش آیینه ی سیمای شاهی جبینش مشرق نور الهی

301 وجودش باعث ایجاد عالم غبار آستانش خاک آدم

302 به شاهی تا بلندآوازه گردید شکست طاق کسری تازه گردید

303 سلیمان را نگین از دست افتاد خط فرمان او شد کاغذ باد

304 فرستد سوی او قیصر چو نامه کند از پرده ی دل موم جامه

305 ز چین فغفور همچون بندگانش فرستد تحفه چون بر آستانش

306 ز شوق بزم او از پیش بینی کند مژگان خود را موی چینی

307 خرد کم دیده با چشم جهان بین چنین شاهی به دولتخانه ی زین

308 ز نقش پای او تا سرفراز است زمین افلاک را مهر نماز است

309 دمی از یاد حق نگسسته پیوند خدا را بنده، عالم را خداوند

310 دلش سبحه شمار از ریگ صحرا حصیر طاعت او موج دریا

311 بهار عید او تا در میان است حنای دست خوبان بی خزان است

312 نگردد ظلم را کس بر حوالی تخلص گشته شیران را «غزالی»!

313 به شوخی بره های رغبت انگیز به گرد گرگ، چون اطفال تبریز

314 ضعیفان را قوی گشت آنچنان چنگ که شیشه رنده شد بر تخته ی سنگ

315 پی صفرای خس می ریزد ایام ز خون شعله، آب نار در جام

316 به دشت از عدل او بر گردن شیر پی پای غزالان است زنجیر

317 به زور پنجه، حکم او ز گوهر فشارد آب را چون پنبه ی تر

318 بود از جوهر ذاتی اگر خویش امور سلطنت را می برد پیش

319 نمی افتد خلل در کار ناموس که باشد چتردار خویش، طاووس

320 ز فیضش ذره کرده آفتابی ز خوان او مه نو یک رکابی

321 گشوده در جهانگیری چو بازو سکندر ساخته چون آینه رو

322 ز دانش رفته هرگه در تکلم فلاطون چون صدا پیچیده در خم

323 خرد او را چو در گفت و شنید است زبان در زیر دندان چون کلید است

324 به عهد آن بهار هوشمندی پدید آمد سخن را سربلندی

325 نهاد از گوشه ی لب های خاموش سخن پا در رکاب حلقه ی گوش

326 سخن در عهدش از بس یافت معراج چو هدهد گشت طوطی صاحب تاج

327 ترازو طفل می سازد ز نارنج که در ایام او گردد هنرسنج

328 ز عدلش رونقی در روزگار است که نخل موم را آتش بهار است

329 عروس دهر بگشاده جبین است گره در زلف و چین در آستین است

330 ز زلف موج تا بیرون برد تاب دم ماهی نهاده شانه در آب

331 جهاناز بس گرفت از فتنه آرام به عهد او کبوترخانه شد دام

332 چنان عالم ازو شد ایمن آباد که ظرف توتیا شد کاغذ باد

333 به دورش بره در صحرا بزرگ است دو مشعل هر شبش از چشم گرگ است

334 زدندی رهزنان ره گاه و بیگاه به عهدش رهزنان را می زند راه

335 نهیب او به کوه آرد اگر رو چو دریا آب گردد زهره ی او

336 به دریا باد قهرش گر ستیزد غبار از کوچه های موج خیزد

337 کشد شمشیر چون برخصم خودکام زره ریزد عرق وارش ز اندام

338 ز باد حمله اش گردد به صحرا روان کهسار همچون موج دریا

339 به کوه آرد نهیب او گر آهنگ ناستد سنگ آنجا بر سر سنگ

340 عدو شد خاک از گرز گرانش همان باقی ست درد استخوانش

341 نهنگ از تیغ او در بحر خسته پلنگ از بیم او بر کوه جسته

342 ز بیم تیغ او در دیده ی شیر به هم چسبیده مژگان چون پر تیر

343 به گرز انتقام از خاک شاهان دهد سرمه به خورد دادخواهان

344 چو او بهرام نبود در صف کین چه خواهد بود کار تیغ چوبین

345 چو بیند عکس تیغش موج در آب رود از بیم پس پس چون رسن تاب

346 به عهد او ز منع کینه خواهی کند رم توسن برق از سیاهی

347 برای جستجوی خون بلبل صبا را گر فرستد از پی گل،

348 چو خون گرم آید گل دودیده چو شمع کشته، رنگ از رو پریده

349 در آن کشور که حفظ او پناه است به خرمن برق آب زیر کاه است

350 چو نقش پای آهو شد دل شیر دو نیم، آنجاکه او افراخت شمشیر

351 برافتاد از جهان در عهدش آزار چو سبحه پای تا سر مهره شد مار

352 چو خواهد کبک را سنجد به تیهو کند شاهین ز بال خود ترازو

353 به عهدش از خزان گردیده گلشن چو گلزار پر طاووس ایمن

354 علم سازد به هرجا پنجه چون شیر به نخل موم ماند شاخ نخجیر

355 چو شعله تیغ او تا گشت عریان به دفع فتنه ی بی اعتدالان،

356 بود در خاکساری عشق مغرور جنون از چوب گل بر دار منصور

357 چراغ دولتش را دل ز خود جمع بود چون لاله، هم فانوس و هم شمع

358 هما را ز آستانش نیست پرواز که در اینجا گشوده چشم چون باز

359 به دست لطف تا از روی تمکین اشارت کرد طوفان را که بنشین،

360 نشد دریا همین پر در و گوهر ازو ماهی برد با پشت خود زر

361 کف جودش که باشد ابر احسان درو لعل و گهر برف است و باران

362 به دستش آشنا تا گشت گوهر به دریا پشت پا زد چون شناور

363 گشادی در کف خود چون پسندید جهان شد زیر دستش همچو خورشید

364 وگر سرپنجه را غنچه هوس کرد چو طوطی آسمان را در قفس کرد

365 دمی کز بزم عیش عالم آرا به عزم کینه خواهی خیزد از جا،

366 زمین از بیم زیر پاش لرزد ز هفت اقلیم، هفت اعضاش لرزد

367 بساط مجلسش را کی کسی دید که مژگانش نشد زرین چو خورشید

368 به وصف مجلس او گر نهد پی نواپرداز گردد خامه چون نی

369 چه مجلس، دل ازو محو تجلی چون مجنون در تماشاگاه لیلی

370 زمین آیینه از روشن نمایی درو عکس بساط کبریایی

371 به هم دوشی درو انجام و آغاز ز روز و شب بساطش سینه ی باز

372 قوی مایه ز عشرت روزگارش بود نوروز یک تحویلدارش

373 ز گلریزی شمع پرتوافکن چراغ بلبل و پروانه روشن

374 ز شرم نکهت گل های دیبا فکنده نافه را آهو به صحرا

375 ز باده چشم ها چون لاله رنگین ز نغمه گوش ها دامان گلچین

376 به سلک نغمه پردازانش از دور کند چینی نوازی روح فغفور

377 پی شمعش به هند اسکندر از روم فرستاده به پشت آیینه ی موم

378 فروزان شمعش از آغوش فانوس ز زیر بال پیدا چشم طاووس

379 ز بس شمع و چراغ مجلس افروز درو پروانه را شب، روز نوروز

380 گدایش تا شده، از نعمت سور بود پر، کاسه ی چوبین طنبور

381 نوای چنگ و عود آوازه دارد کمانچه فکر تیر تازه دارد

382 چه گویم من ازان آیینه خانه که روشن شد ازو چشم زمانه

383 ز حسن این نشیمن، چشم بد دور که چون مشرق بود سرچشمه ی نور

384 مه نو نیست این، کز عالم خاک رسیده موج نور او به افلاک

385 ز آیینه درو نقاش تقدیر نموده شبنم گل های تصویر

386 ز نقاشان معجزکار او، گل نمی آساید از فریاد بلبل

387 طراوت بس که افشاند درو آب شود بیدار، نقش قالی از خواب

388 نکرد آیینه چندین از جهان کسب که اندامش چو خوبان است دلچسب

389 ز شوقش داد صبح آیینه را تاب به رویش گشت خاکستر سفیداب

390 فروغ آیینه هایش را چنان است که گویی خرقه ی روشندلان است

391 گر اینجا، جم به می خوردن نشیند در و دیوار را پر جام بیند

392 وگر تنها درو آید سکندر ز عکس خویش بیند عرض لشکر

393 تماشایش گشاید در چو بر چشم چو نرگسدان شود دل سر به سر چشم

394 ز هر سویش به تکلیف نظاره زند آیینه چشمک چون ستاره

395 سلیم این رشته را از دست بگذار ملال انگیز باشد طول گفتار

396 زبان را گرم چون شمع از دعا کن دو کف را چون پر پروانه واکن

397 خداوندا به شام زلف خوبان که افشاند به صبح عید دامان

398 به شمع حسن، یعنی برق محفل که فانوس خیال او بود دل

399 به طاووسی که بزمش جلوه گاه است به آهویی که نام او نگاه است

400 به آن مطرب که شد از دلگشایی چو شمع انگشتش از آتش حنایی

401 به آن صوتی کزان در سینه ها دل بود در رقص همچون مرغ بسمل

402 به آهنگی که چون برلب کشد صف فغان برخیزد از هر گوش چون دف

403 به آن آهی که از دل های بی تاب کشد سر هر نفس چون دود سیماب

404 به بزم افروزی رنگین چراغی که از گل انجمن را کرد باغی

405 به فانوسی که دادش بخت فیروز ستون دولت از شمع شب افروز

406 که بر اورنگ شاهی، جاودانی دهی شاه جهان را کامرانی

407 درین مجلس فروزان باد جاوید چراغ عمر او چون ماه و خورشید

408 بود تا سایه ی ابر بهاری خرام آموز کبک کوهساری

409 درین باغش ثناخوان باد بلبل مبادا سایه اش کم از سر گل

410 به روزش باد در کف جام خورشید شبش خوش باد همچون سایه ی بید

عکس نوشته
کامنت
comment