1 آن زن که پریر آمد در عقد نکاحت بر مدحت او بود زبان در دهن تو
2 از بس که برو مهر تو می دیدم گفتم کین زن ز برای تو برید کفن تو
3 امروزش دیدم خط بیزاری در دست نفرینش دمادم شده بر جان و تن تو
4 امساک به معروف نکردیش همانا معروف با امساک نبودست زن تو
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 دوری از یار اختیاری نیست لیک ما را ز بخت یاری نیست
2 چه کنم؟ با ستیزه رویی بخت چاره الّا که سازگاری نیست
1 اگر امروز آن بتم همدم نیاید نصیب جان من جز غم نیاید
2 نیامد دوش و جانم بر لب آمد ز بیم آنکه امشب هم نیاید
1 باور نکنی که از من عشوه پرست بر بود دل شکسته آن نرگس مست
2 تا راست بگوید این سخن در رویت هم مردمک دیدۀ توکژ بنشست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به