حکایت کرد باد از گل، گل از پیراهن از جامی غزل 729

حکایت کرد باد از گل، گل از پیراهن جانان

1 حکایت کرد باد از گل، گل از پیراهن جانان که نبود بوی جانان جز نصیب پاکدامانان

2 پر از لاله ست صحرا داغ هجران دیده ای گویی گذشته ست آن طرف از دیده ها خون دل افشانان

3 تو خوش زی ای به بزم وصل در سر ساغر عشرت که من هم سرخوشم بیرون در از سنگ دربانان

4 به دل پیکان او ناآمده دل می رود پیشش بلی شرط مروت باشد استقبال مهمانان

5 به فکر آن دهان دل را چه سان آرم ز زلف او نیاید شیوه جمعیت از خاطر پریشانان

6 کله کج کرده دامن بر زده می آید آن کافر خدایا دور دار آن آفت دین از مسلمانان

7 به دستی می به دستی دست وی جامی چه خوش باشد به پای سرو و گل گشتن قدح نوشان غزل خوانان

عکس نوشته
کامنت
comment