- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 باد بویی ز سر زلف پریشان آورد باد جانش به فدا کز بر جانان آورد
2 آتش عشق تو می سوخت درون دل ما خاک کوی تو مگر باد به درمان آورد
3 داده بودم سر و سامان ز غم عشق به باد سر سرگشته ما باز به سامان آورد
4 ز وجودم رقمی بیش نبودی باقی نکهت زلف تو از نو به تنم جان آورد
5 چشم بختم که بدی تیره کنون روشن شد که بشیر آمد و بویی ز گریبان آورد
6 هرکه آن روی چو خورشید تو را روزی دید چون شبی بی رخت ای ماه به پایان آورد
7 هرکه را خلوت وصل تو شبی دست نداد همچو مجنون ز غمت رو به بیابان آورد
8 هیچ دانی شب هجران تو را نیست سحر که جهانی ز غم عشق به افغان آورد