می رسد باد صبا وز یار یادم می دهد از جامی غزل 401

می رسد باد صبا وز یار یادم می دهد

1 می رسد باد صبا وز یار یادم می دهد زان خرامان سرو خوش رفتار یادم می دهد

2 شاهد گل می نماید از نقاب غنچه روی نازکی آن گل رخسار یادم می دهد

3 می گشاید نرگس مخمور چشم از خواب ناز شیوه آن نرگس بیمار یادم می دهد

4 می شود در پرده گل هر دم به رغم عندلیب محنت محرومی دیدار یادم می دهد

5 سوی بستان می روم کز گریه آسایم دمی باز ابر آن گریه های زار یادم می دهد

6 شعله زد آتش به دل وه این رفیق سنگدل چند ازان شوخ فرامشکار یادم می دهد

7 عمر خود گویند جامی صرف کردی در سخن چون کنم پیش وی این گفتار یادم می دهد

عکس نوشته
کامنت
comment