کس وصالت چنین نخواست که من از جامی غزل 754

کس وصالت چنین نخواست که من

1 کس وصالت چنین نخواست که من وز فراقت چنین نکاست که من

2 گفته ای بر رخم که عاشق تر چهره زرد من گواست که من

3 همه کس مبتلای توست ولی نه بدین گونه مبتلاست که من

4 دل که درمانده جدایی توست نه چنان از درت جداست که من

5 کیست گفتم به راستی چو قدت سرو بالا کشید راست که من

6 گفت جامی که می برد سوی دوست باد صبح از میانه برخاست که من

7 بی تو هستم میان آتش و آب کز دل و دیده عمرهاست که من

عکس نوشته
کامنت
comment