- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دایم وصیّت این است، از ما معاشران را کز کف نمی توان داد، زلف سمنبران را
2 چیزی نمی تواند، قطع یگانگی کرد نتوان ز هم بریدن، با تیغ دوستان را
3 صد کوه غم به خاطر، از سیل گریه دارم کز دیده می زداید، آن خاک آستان را
4 کو صبر تا کنم طی، غمنامهٔ جدایی؟ از پیش می فرستم، اشک سبک عنان را
5 بی روی گل چمن را دیگر نمی توان دید ای مرغ شاخساری، بردار آشیان را
6 جان می دهند و دردی، دریوزه می نمایند هرگز زیان نباشد، سودای عاشقان را
7 زور کمان گردون بر کجروش نیاید بر خاک می نشاند، چون تیر، راستان را
8 در بارگاه جانان، آهش قبول نبود عاشق به سینه هر دم، تا نشکند سنان را
9 دوران حزین کهن ساخت شرح حدیث مجنون افسانهٔ تو نو کرد، این کهنه داستان را