1 ناجسته دوای درد خویش ار مردی داغی چه نهی بر دل صاحب دردی
2 جان از بر تو چو گرد برخیزد به زان کز تو نشیند به دلی برگردی
1 تا در نرسد وعده هر کار که هست سودت نکند یاری هر یار که هست
2 تقدیر به هر قضای ناچار که هست در خواب کند هر دل بیدار که هست
1 در بندگیش ناخلفی می کردی زان بر در دشمنان او می گردی
2 با این همه اینک دَرِ صلحش باز است گر توبه کنی بندهٔ خاصش گردی
1 بر درگه کبریا تو جز شاه نئی دردا که تو خود طالب درگاه نئی
2 سرمایهٔ هرچه هست جز سرّ تو نیست افسوس که از سرّ خود آگاه نئی
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به