شب نهان آن مستم از بالای سر بگذشت از جامی غزل 207

شب نهان آن مستم از بالای سر بگذشت حیف

1 شب نهان آن مستم از بالای سر بگذشت حیف بعد عمری کامد از من بی خبر بگذشت حیف

2 گرچه دیری بودم اندر هجر او گریان و خوار بر من از برق درخشان زودتر بگذشت حیف

3 سینه را کردم سپر تا نگذرد تیرش ز من بر سپر آمد خوش اما از سپر بگذشت حیف

4 عشرت شاهان ندارد لذت غمهای عشق روزهای من به غمهای دگر بگذشت حیف

5 دست و پا در بحر بهر آشنایی می زدم زو نشان نایافته آبم ز سر بگذشت حیف

6 زیستم شب بر امید بوی او وقت سحر بوی او نایافته وقت سحر بگذشت حیف

7 جامی سرگشته رو در کعبه مقصود داشت ره به سر نابرده ایام سفر بگذشت حیف

عکس نوشته
کامنت
comment