- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
راهدارى ظالم و بد کیش و بىدیانت، و عمل او راهدارى بود و همیشه مسافرین و مترددین از تاجر و غیره از دست ظلم او دلگیر بودند، تا روزى که وفات یافت مردم میگفتند ایا حال این راهدار چگونه باشد، قضا را شبى یکى از صلحا آنشخص را در خواب دید که بکمال خوشوقتى آراسته، آنشخص از آن راهدار پرسید: اى مرد! تو نه آن مرد راهدارى که مردمرا ظلم مینمودى؟. گفت: بلى. گفت: میخواستم بدانم که تو چگونه رفع آن مظلمه را کردى و این مرتبه از چه جهت یافتى؟. آنمرد گفت: کرم خدا بر عصیان من زیادتى کرد و مرا بخشید. آنمرد گفت: تو را بخدا قسم میدهم که وسیله بخشش بیان کن! آنمرد راهدار گفت: در حین حبات روزى از راهدارخانه میرفتم که بگماشتگان سرکشى نمایم در میان راه طفلى را دیدم که گریه میکند و ظرف او شکسته و دوشاب او ریخته از آن طفل احوال پرسیدم، گفت: پدرم این ظرف را پر از دوشاب کرد و بمن داد که جهت یکى از خویشان ببرم، در عرض راه پاى من بلغزید و ظرف از دستم بیفتاد و بشکست و دوشاب تمام بریخت، حال رفتن و نزد پدر خبر بردن مشکل است. چون این سخن از آن طفل شنیدم او را برداشته بخانه خود بردم و بهمان شکل ظرف پیدا نمودم و پر از دوشاب کردم و باو دادم تا ببرد. و در وقت حساب و عقاب مرا بثواب آن عمل بخشیدند. دیگر من کم از آن طفل نیستم، خداوند عالمیان تو را ببیچارگى من خواهد بخشید. دیگر اى گربه! اگر تو راست میگوئى و از قیامت خبر دارى چرا دست از ظلم بر نمیدارى؟ و آنچه در باب قیامت بمن گفتى من معتقدم و خواهم اعتقاد بدان داشت، لیکن تو دست از آزار مردم بردار! گربه گفت: اى موش گوش بدار! و ظن بد دربارهى من مبر که من ظالم نیستم بلکه تو خود ظالمى، در این ساعت تو را و ظالمى تو را بر تو معلوم مینمایم. ,