مه ترکی زبان من نداند فارسی چندان از جامی غزل 407

مه ترکی زبان من نداند فارسی چندان

1 مه ترکی زبان من نداند فارسی چندان چو گویم بوسه ده مشکل نهد بر فارسی دندان

2 پریرم بود در دل شوق او چندان که می مردم چو آمد دی دو چندان گشت و هست امروز صد چندان

3 ز غیرش دیده دربستم مکن گو جا به دل هر بت که این شهریست از آمد شد بیگانه دربندان

4 چه حاصل گر شد از سندان دلهایش تنم حلقه چو نگشاید دری بر روی من زین حلقه و سندان

5 نه یوسف داشت تنها محنت زندان که چون یوسف به زندان رفت بی او بر زلیخا شد جهان زندان

6 من ابر نوبهارم او گل خندان عجب نبود اگر باشم به باغ دهر من گریان و او خندان

7 بتان فرزند و جامی نیست جز یعقوب غمدیده که مشعوف جمال یوسف است از جمله فرزندان

عکس نوشته
کامنت
comment