درخت وصل آن دلبر مگر از جهان ملک خاتون غزل 701

جهان ملک خاتون

آثار جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

درخت وصل آن دلبر مگر در بر نمی‌آید

1 درخت وصل آن دلبر مگر در بر نمی‌آید که کام جان من هرگز ز لعلش بر نمی‌آید

2 به سرو قامتش گفتم چرا نایی برم گفتا منم سرو سهی لیکن قدم در بر نمی‌آید

3 من بیچاره از یادت نباشم یک زمان خالی تو را خود یاد من هرگز به خاطر در نمی‌آید

4 من مفلس نه زر دارم نه زور اما کنم زاری ولی وجهی‌ست عشق او که بی‌زر بر نمی‌آید

5 دلم بگرفت بی‌رویت به وصلم یک زمان بنواز که بی‌روی توام یک دم دمی خوش برنمی‌آید

6 دو چشم مست خونریزت به ناوک دیده جان دوخت ببین در غمزه‌ات جانا گرت باور نمی‌آید

7 به یاد لعل شیرینت به جان تو که خسرو را همه عمرش دمی یاد از لب شکّر نمی‌آید

8 به دل گفتم که ترکش کن که یاری سست‌پیمانست ولی شخص ضعیفم از پس دل برنمی‌آید

9 چرا آخر به وصل او نگشتم در جهان واصل به پایان شب هجرش اگر با سر نمی‌آید

عکس نوشته
کامنت
comment