1 تن در غمش از هلال باریکترست و آنماه شب چارده ز من بیخبرست
2 او خنده زنان چون گل و چون ابر مرا با گریه بهم ناله و سوز جگرست
1 مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
2 بناز میگذرانند عمر بیهنران هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
1 ایدل گرت شناختن راه حق هواست خود را بدان که عارف خود عارف خداست
2 غم ره مده بخویشتن ار وقت خوش نماند زیرا که وقت فوت شد اما خوشی بجاست