دزد دلهاست سر زلف تو زانش از کمال خجندی غزل 396

کمال خجندی

آثار کمال خجندی

کمال خجندی

دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند

1 دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند می برد بند خود آخره نه چنانش بستند

2 رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته چه سببه بود که بر رشته جانش بستند

3 خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب بردندش همه بر روی و دهانش بستند

4 در چمن پیشگل از لطف تو رمزی می رفت آب شوریدگیی کرد روانش بستند

5 هجر کشته است به آن غمزه و ابرو ما را این همه جرم چه بر تیر و کمانش بستند

6 بر سر آتش غم سوخت کباب جگرم گوئیا بر دل خونابه چکانش بستند

7 زخم هر نیر که آمد ز تو بر جان کمال مرهمی بود که بر ریش نهانش بستند

عکس نوشته
کامنت
comment