-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
چهاردهم ربیع الاول از تبریز روانه شدیم، به راه مرند و با لشکری از آن امیر وهسودان تا خوی بشدیم و از آن جا با رسولی برفتیم تا برکری، و از خوی تا برکری سی فرسنگست و در روز دوازدهم جمادی الاولی آن جا رسیدیم، و از آن جا به وان وسطان رسیدیم. ,
در بازار آنجا گوشت خوک، همچنانکه گوشت گوسفند میفروختند، و زنان و مردان ایشان بر دکانها نشسته شراب میخوردند بی تحاشی، و از آن جا به شهر اخلاط رسیدم. هیژدهم جمادی الاولی بود و این شهر سرحد مسلمانان و ارمنیانست و از برکری تا اینجا نوزده فرسنگست و آن جا امیری بود، او را نصرالدوله گفتندی، عمرش زیادت از صد سال بود پسران بسیار داشت، هر یکی را ولایتی داده بود، و در این شهر اخلاط به سه زبان سخن گویند: تازی و پارسی و ارمنی، و ظن من آن بود که اخلاط بدین سبب نام آن شهر نهادهاند و معامله به پول باشد و رطل ایشان سیصد درم باشد. ,
بیستم جمادی الاول از آن جا برفتیم و به رباطی رسیدیم برف و سرمایی عظیم بود و در صحرایی در پیش شهر، مقداری راه چوبی به زمین فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب میروند. ,
از آن جا به شهر بطلیس رسیدم، به دره ایی در نهاده بود، آنجا عسل خریدیم صد من به یک دینار برآمده بود، به آن حساب که به ما بفروختند و گفتند در این شهر کس باشد که او را در یک سال سیصد چهارصد خیک عسل حاصل شود. و از آن جا برفتیم قلعه ای دیدیم که آن را «قِف اُنظر» میگفتند. یعنی «بایست بنگر». ,
از آن جا بگذشتیم، به جایی رسیدیم که آن جا مسجدی بود، میگفتند که اویس قرنی قدس الله روحه ساخته است، و در آن حدود مردم را دیدم که در کوه میگردیدند و چوبی چون درخت سرو میبریدند. ,
پرسیدم که: از این چه میکنید؟ گفتند: این چوب را یک سر در آتش میکنیم و از دیگر سر آن قطران بیرون میآید، همه را در چاه جمع میکنیم و از آنجا در ظروف میکنیم و به اطراف میبریم. ,
و این ولایتها که بعد از اخلاط ذکر کرده شد و اینجا مختصر کردیم از حساب میافارقین باشد. ,