خوی که تو را ز تاب می ریخته از جبین از جامی غزل 830

خوی که تو را ز تاب می ریخته از جبین فرو

1 خوی که تو را ز تاب می ریخته از جبین فرو موج بلاست آمده بر سر عقل و دین فرو

2 عارض توست در عرق یا ز لطافت هوا قطره شبنم آمده بر رخ یاسمین فرو

3 سبزه خط عنبرین گرد لبت برآمده یا صف مور را شده پای در انگبین فرو

4 جلوه گه جمال خود منظر دیده ساز اگر در دل تنگ نایدت خاطر نازنین فرو

5 داشت در آن چه ذقن دل ز جهان فراغتی کاش نمی گذاشتی گیسوی عنبرین فرو

6 گرد ز زلف کرده ای پاک به طرف آستین دست فشان که ریزدت مشک ز آستین فرو

7 جامی خسته دل ز غم خاک چه سان کند به سر کز مژه اش گرفت خون روی همه زمین فرو

عکس نوشته
کامنت
comment