آن دم که باده کلفتم از از جویای تبریزی غزل 658

جویای تبریزی

آثار جویای تبریزی

جویای تبریزی

آن دم که باده کلفتم از سینه می برد

1 آن دم که باده کلفتم از سینه می برد خورشید رشک بر دل بی کینه می برد

2 در هر بنا که عرض صفا می دهد رخت هر خشت فیض یک حلب آیینه می برد

3 دل را ز نرگسش سیهت یک نگه بس است پیمانه ای غبار غم از سینه می برد

4 موج شراب مصقل آیینهٔ دل است کز سینه زنگ کلفت دیرینه می برد

5 آیینه از مثال پری طلعتان نبرد ضعیفی که سینه از دل بی کینه می برد

6 ترسم برد سرشک ز دل نقد صبر را طفل است و شوخ و راه به گنجینه می برد

7 جویا کسی که عور شد از کسوت کمال خود را به زیر خرقهٔ پشمینه می برد

عکس نوشته
کامنت
comment