- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن دم که باده کلفتم از سینه می برد خورشید رشک بر دل بی کینه می برد
2 در هر بنا که عرض صفا می دهد رخت هر خشت فیض یک حلب آیینه می برد
3 دل را ز نرگسش سیهت یک نگه بس است پیمانه ای غبار غم از سینه می برد
4 موج شراب مصقل آیینهٔ دل است کز سینه زنگ کلفت دیرینه می برد
5 آیینه از مثال پری طلعتان نبرد ضعیفی که سینه از دل بی کینه می برد
6 ترسم برد سرشک ز دل نقد صبر را طفل است و شوخ و راه به گنجینه می برد
7 جویا کسی که عور شد از کسوت کمال خود را به زیر خرقهٔ پشمینه می برد