1 دلبر که به حسن او نبودست و نه هست آمد بر من دوش نه هشیار، نه مست
2 او مست زباده بود و من مست از حسن او آمده در عتاب و من رفته ز دست
1 زهی بپای تفکر بسیط عالم غیب هزار بار بهر یک نفس بپیموده
2 سپهر قدر تو بگذشته از مدارج قدس زمین جاه تو فرق سپهر فرسوده
1 تو که خود مونس روان بودی چون ز حشم دلم نهان بودی
2 من خود اندر حجاب خود بودم ورنه با من تو در میان بودی
1 شبت ز بهر چه بر روز سایبان انداخت که روز من به شب تیره در گمان انداخت
2 که داد جز رخ و زلفت نشان روز و شبی که آن براین شکن و این گره بر آن انداخت