1 دلبر شب دوش چون ز رخ پرده گشود مه کرد طلوع و نور بر نور فزود
2 ماهش برهی نمود تا حاضر بود چون ماه برفت او برهی ماه نمود
1 مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
2 بناز میگذرانند عمر بیهنران هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
1 ایدل گرت شناختن راه حق هواست خود را بدان که عارف خود عارف خداست
2 غم ره مده بخویشتن ار وقت خوش نماند زیرا که وقت فوت شد اما خوشی بجاست