- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آفتاب روی یار از مطلع جان رخ نمود یا مه من از شب زلف پریشان رخ نمود
2 در شب زلفت ز راه افتاده بودم ناگهان شمع روی شاهد غیب از شبستان رخ نمود
3 ذره وار آمد به چرخ اجزای عالم سر به سر کان پری رخساره چون خورشید تابان رخ نمود
4 ای فقیه بی طهارت دفتر دانش بشوی کز رخ و زلف نگارم سر قرآن رخ نمود
5 گو بیا خلوت نشین و عرضه کن اسلام را کز سواد کفر زلفش نور ایمان رخ نمود
6 راز جان عاشقان از پرده بیرون اوفتاد کز نقاب «کنت کنزا» حسن جانان رخ نمود
7 ساقیا چون چشم مستش جام می در گردش آر کان گل خوش منظر از طرف گلستان رخ نمود
8 ای کلیم عشق اگر مشتاق دیداری بیا کآتش حق زان دو زلف عنبرافشان رخ نمود
9 بشنو ای عاشق به گوش جان که می گوید لبش تشنگان را مژده بادا کآب حیوان رخ نمود
10 ای که می گویی دوا دور است و درد از حد گذشت داروی دلها رسید از غیب و درمان رخ نمود
11 حسن حق در صورت خوبان به چشم سر بدید چون نسیمی هر که او را فضل یزدان رخ نمود