ز آفتاب به رشکم که زیر پای تو افتد از جامی غزل 172

ز آفتاب به رشکم که زیر پای تو افتد

1 ز آفتاب به رشکم که زیر پای تو افتد ز سایه نیز که چون زلف در قفای تو افتد

2 به هر بلا رسد از تو غیر شکر نگویم مرا عطاست بلایی که از برای تو افتد

3 به چتر شاه کجا سر درآورم که به فرقم بس است سایه لطفی که از گدای تو افتد

4 ز خاک سرو بروید ز سرو دل چو صنوبر چو سایه در رهی از قد دلربای تو افتد

5 اگر بهشت بود خاطرم قرار نگیرد به خانه ای که نه همسایه سرای تو افتد

6 ز سینه کرده سپر چشم انتظار به راهم بود که بر سپرم ناوک جفای توافتد

7 بود ز نخل سخن میوه ریز خامه جامی امیدواری آن را که آن خورای تو افتد

عکس نوشته
کامنت
comment