1 خورشید از نمود رخت بی نمود شد آتش زبس که سوخت ز شوق تو، دود شد
2 از بس که منع دیدن یاران کند مرا چشم من از تپانچه ی مژگان کبود شد
3 در طالعم نبود، ازان وصل رو نداد دوری که قسمت من آواره بود، شد
4 تأثیر چشم زخم به افسون نمی رود دود سپند، سرمه ی چشم حسود شد
5 بر کشتی شکسته ام از بس تپانچه زد انگشت موج در کف دریا کبود شد
6 کاری نکرد کوشش و تدبیر ما سلیم اوقات عمر صرف به گفت و شنود شد