- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود
2 برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود
3 دیدهام دریای خونست و من اندر حیرتم تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود
4 گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دل عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود
5 جان ز من میخواست لعلش در بهای بوسهای بیتکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود
6 دردها چون دیر شد نومید روی از ما بتافت هر که روزی دردمندی را مداوا کرده بود
7 گر عبید از عشق دم زد پیش از این معذور دار کین گناهی نیست کان بیچاره تنها کرده بود