نی رخ آن مه چنینم بی‌دل و دین می‌کند از جامی غزل 210

نی رخ آن مه چنینم بی‌دل و دین می‌کند

1 نی رخ آن مه چنینم بی‌دل و دین می‌کند هرچه با من می‌کند آن زلف مشکین می‌کند

2 گو چو من دست طمع زآیین دینداری بشوی عشقبازی با چنان بت هرکه آیین می‌کند

3 مهرورزی چشم چون دارد کمان شوخ‌چشم غمزه را بر مهرورزان خنجر کین می‌کند

4 طعن مسکینی مزن بر من که استیلای عشق مرد را گر شاه آفاق است مسکین می‌کند

5 می‌خرامد آن سهی سرو و ز هرسو بیدلی خاک پایش سرمهٔ چشم جهان‌بین می‌کند

6 از خدا چون مرگ خود خواهم همی‌گوید بلند کین دعا کم کن ولی آهسته آمین می‌کند

7 سوی جامی دار گوش هوش کز لحن صریر نوک کلکش نکته‌های عشق تلقین می‌کند

عکس نوشته
کامنت
comment