1 گر خسیسی زیر بالا کرد و بالایت نشست منع نتوان کرد سلمان نیست اینجا جای خشم
2 در فضیلت چشم با ابرو ندارد نسبتی مینشیند ابروان پیوسته بر بالای چشم
1 ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد ناتوان دردسری بر سر بیمار آورد
2 چشم مخمور تو را یک نظر از گوشه خویش مست و سودا زدهام بر در خمار آورد
1 ای که بر من میکشی خط و نمیخوانی مرا! بر مثال نامه، بر خود چند پیچانی مرا؟
2 راندهاند روز ازل، بر ما بناکامی، قلم نیستم، کام دل آخر تا به کی رانی مرا؟
1 از کوی مغان، نیم شبی، ناله نی، خاست زاهد به خرابات مغان آمد و می، خواست
2 ما پیرو آن راهروانیم، که ما را چون نی بنماید، به انگشت، ره راست