سخن پرداز این کاشانه راز از جامی هفت اورنگ 52

سخن پرداز این کاشانه راز

1 سخن پرداز این کاشانه راز چنین بیرون دهد از پرده آواز

2 که چون نوبت به هفتم خانه افتاد زلیخا را ز جان برخاست فریاد

3 که ای یوسف به چشم من قدم نه ز رحمت پا درین روشن حرم نه

4 در آن خرم حرم کردش نشیمن به زنجیر زرش زد قفل آهن

5 حریمی یافت از اغیار خالی ز چشم حاسدان دورش حوالی

6 درش زآمد شد بیگانه بسته امید آشنایان زان گسسته

7 در او جز عاشق و معشوق کس نی گزند شحنه و آسیب عسس نی

8 رخ معشوق در پیرایه ناز دل عاشق سرود شوق پرداز

9 هوس را عرصه میدان گشاده طمع را آتش اندر جان فتاده

10 زلیخا دیده و دل مست جانان نهاده دست خود در دست جانان

11 به شیرین نکته های دلپذیرش خرامان برد تا پای سریرش

12 به بالای سریر افکند خود را به آب دیده گفت آن سرو قد را

13 که ای گلرخ به روی من نظر کن به چشم لطف سوی من گذر کن

14 اگر خورشید روی من ببیند چو ماه از خرمن من خوشه چیند

15 مرا تا کی درین محنت پسندی که چشم رحمت از رویم ببندی

16 بدینسان درد دل بسیار می کرد به یوسف شوق خویش اظهار می کرد

17 ولی یوسف نظر با خویش می داشت ز بیم فتنه سر در پیش می داشت

18 به فرش خانه سرافکنده در پیش مصور دید با او صورت خویش

19 ز دیبا و حریر افکنده بستر گرفته یکدگر را تنگ در بر

20 از آن صورت روان صرف نظر کرد نظرگاه خود از جای دگر کرد

21 اگر در را اگر دیوار را دید به هم جفت آن دو گلرخسار را دید

22 رخ خود در خدای آسمان کرد به سقف اندر تماشای همان کرد

23 فزودش میل ازان سوی زلیخا نظر بگشاد بر روی زلیخا

24 زلیخا زان نظر شد تازه امید که تابد بر وی آن تابنده خورشید

25 به آه و ناله و زاری درآمد ز چشم و دل به خونباری درآمد

26 که ای خود کام کام من روا کن به وصل خویش دردم را دوا کن

27 منم تشنه تو آب زندگانی منم کشته تو جان جاودانی

28 چنانم از تو دور ای گنج نایاب که باشدکشته بی جان تشنه بی آب

29 ز داغت سال ها در تاب بودم ز شوقت بی خور و بی خواب بودم

30 مرا زین بیشتر در تاب مگذار چنینم بی خور و بی خواب مگذار

31 به حق آن خدایی بر تو سوگند که باشد بر خداوندان خداوند

32 به این حسن جهانگیری که دادت به این خوبی که در عارض نهادت

33 به این نوری که تابد از جبینت که دارد ماه را رو بر زمینت

34 به ابروی کمانداری که داری به سرو خوب رفتاری که داری

35 به محراب کمان ابروی تو به قلاب کمند گیسوی تو

36 به جادو نرگس مردم فریبت به دیباپوش سرو جامه زیبت

37 به آن مویی که می گویی میانش به آن سری که می خوانی دهانش

38 به مشکین نقطه ات بر روی گلرنگ به شیرین خنده ات از غنچه تنگ

39 به آب دیده من ز اشتیاقت به آه گرمم از سوز فراقت

40 به حرمانی که زیر کوهم از وی گرفتار هزار اندوهم از وی

41 به استیلای عشقت بر وجودم به استغنایت از بود و نبودم

42 که بر حال من بیدل ببخشای ز کار مشکلم این عقده بگشای

43 به دل عمریست تا داغ تو دارم هوای بوی از باغ تو دارم

44 زمانی مرهم داغ دلم شو به بویی رونق باغ دلم شو

45 ز قحط هجر تو بس ناتوانم ببخش از خوان وصلت قوت جانم

46 ز تو ای نخل تر خرما ز من شیر مکن در خوان نهادن هیچ تقصیر

47 مرا زین شیر و خرما قوت جان ده ز جان دادن درین قحطم امان ده

48 جوابش داد یوسف کای پریزاد که ناید با تو کس را از پری یاد

49 مگیر امروز بر من کار را تنگ مزن بر شیشه معصومیم سنگ

50 مکن تر ز آب عصیان دامنم را مسوز از آتش شهوت تنم را

51 به آن بیچون که چونها صورت اوست برونها چون درونها صورت اوست

52 ز بحر جود او گردون حبابیست ز برق نور او خورشید تابیست

53 به پاکانی کز ایشان زاده ام من بدین پاکیزگی افتاده ام من

54 ازیشان است روشن گوهر من وزیشان است رخشان اختر من

55 که گر امروز دست از من بداری مرا زین تنگنا بیرون گذاری

56 به زودی کامگاری بینی از من هزاران حق گزاری بینی از من

57 ز لعل جان فزایم کام یابی به قد دلکشم آرام یابی

58 مکن تعجیل در تحصیل مقصود بسا دیرا که خوشتر باشد از زود

59 گر افتد صید نیکو دیر در دام به است از زود نانیکو سرانجام

60 زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب که اندازد به فردا خوردن آب

61 ز شوقم جان رسیده بر لب امروز نیارم صبر کردن تا شب امروز

62 کی آن طاقت مرا آید پدیدار که با وقت دگر اندازم این کار

63 ندانم مانعت زین مصلحت چیست که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست

64 بگفتا مانع من زان دو چیز است عقاب ایزد و قهر عزیز است

65 عزیز این کج نهادی گر بداند به من صد محنت و خواری رساند

66 برهنه کرده تیغ آنسان که دانی کشد از من لباس زندگانی

67 زهی خجلت که چون روز قیامت که افتد بر زناکاران غرامت

68 جزای آن جفاکیشان نویسند مرا سر دفتر ایشان نویسند

69 زلیخا گفت زان دشمن میندیش که چون روز طرب بنشیندم پیش

70 دهم جامی که با جانش ستیزد ز مستی تا قیامت برنخیزد

71 تو می گویی خدای من کریم است همیشه بر گنهکاران رحیم است

72 مرا از گوهر و زر صد خزینه درین خلوتسرا باشد دفینه

73 فدا سازم همه بهر گناهت که تا باشد ز ایزد عذر خواهت

74 بگفت آن کس نیم کافتد پسندم که آید بر کسی دیگر گزندم

75 خصوصا بر عزیزی کز عزیزی تو را فرمود بهر من کنیزی

76 خدای من که نتوان حق گزاریش به رشوت کی سزد آمرزگاریش

77 به جان دادن چو مزد از کس نگیرد در آمرزش کجا رشوت پذیرد

78 زلیخا گفت کای شاه نکو بخت که هم تاجت میسر باد و هم تخت

79 دلم شد تیر محنت را نشانه ز بس کآری بهانه بر بهانه

80 بهانه کجروی و حیله سازیست بهانه نی طریق راست بازیست

81 معاذالله که راه کج روم من ز تو این حیله دیگر نشنوم من

82 عجب بی طاقتم آرام من ده اگر خواهی واگر نی کام من ده

83 به گفتن گفتن آمد روز من سر نگشت از تو مراد من میسر

84 زبان دربند دیگر زین خرافات بجنب از جا که فی التأخیر آفات

85 مرا در خشک نی آتش فتاده ست تو را با آتش من خوش فتاده ست

86 مرا این دود و آتش کی کند سود چو در چشمت نگردد آب ازین دود

87 ازین آتش چو دودم هست تابی بیا بر آتشم زن یکدم آبی

88 زلیخا چون به پایان برد این راز تعلل کرد دیگر یوسف آغاز

89 زلیخا گفت کای عبری عبارت که بردی از سخن وقتم به غارت

90 مزن بر روی کارم دست رد را که خواهم کشتن از دست تو خود را

91 به عشرت دستم اندر گردن آویز گر نه برمش از خنجر تیز

92 نیازی دست اگر در گردن من شود خون منت حالی به گردن

93 کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش چو گل در خون کشم پیراهن خویش

94 نهم بر تن ز جان داغ جدایی ز حجت گفتنت یابم رهایی

95 عزیزم پیش تو چون کشته یابد پی کشتن عنان سوی تو تابد

96 پس از کشتن به زیر پرده خاک به تو پیوندد این جان هوسناک

97 بگفت این و کشید از زیر بستر چو برگ بید سبزارنگ خنجر

98 ولی از آتش غم پر تف و تاب به حلق تشنه برد آن قطره آب

99 چو یوسف آن بدید از جای برجست چو زرین یاره بگرفتش سر دست

100 کزین تندی بیارام ای زلیخا وز این ره بازکش گام ای زلیخا

101 ز من خواهی رخ مقصود دیدن ز وصل من به کام دل رسیدن

102 زلیخا ماه اوج دلستانی ز یوسف چون بدید آن مهربانی

103 گمان زد شد که خواهد کام او داد به وصل خویشتن آرام او داد

104 ز دست خود روانی خنجر انداخت به قصد صلح طرح دیگر انداخت

105 لب از نوشین دهانش پر شکر کرد ز ساعد طوق وز ساقش کمر کرد

106 به پیش ناوکش جان را هدف ساخت ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت

107 ولی نگشاد یوسف بر هدف شست پی گوهر صدف را مهر نشکست

108 دلش می خواست در سفتن به الماس ولی می داشت حکم عصمتش پاس

109 زلیخا در تقاضا گرم و یوسف همی انگیخت اسباب توقف

110 نهادی بر ازار خویش دستی یکی عقده گشادی و دو بستی

111 فتادش چشم ناگه در میانه به زرکش پرده ای در کنج خانه

112 سؤالش کرد کان پرده پی چیست در آن پرده نشسته پردگی کیست

113 بگفت آن کس که تا من بنده هستم به رسم بندگانش می پرستم

114 بتی تن از زر و چشمش ز گوهر درونش طبله ای پر مشک اذفر

115 به هر ساعت فتاده پیش اویم سر طاعت نهاده پیش اویم

116 درون پرده کردم جایگاهش که تا نبود به سوی من نگاهش

117 ز من آیین بی دینی نبیند درین کارم که می بینی نبیند

118 چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ کزین دینار نقدم نیست یک دانگ

119 تو را آید به چشم از مردگان شرم وز این نازندگان در خاطر آزرم

120 من از دانای بینا می نترسم ز قیوم توانا می نترسم

121 بگفت این و ز میان کار برخاست وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست

122 الف کرد از دو شاخ لام الف دور رهاند از گاز سیمین شمع کافور

123 چو گشت اندر دویدن گام تیزش گشاد از هر دری راه گریزش

124 به هر در کامدی بی در گشایی پریدی قفل جایی پره جایی

125 اشارت کردنش گویی به انگشت کلیدی بود بهر فتح در مشت

126 زلیخا چون بدید آن از عقب جست به وی در آخرین درگاه پیوست

127 پی باز آمدن دامن کشیدش ز سوی پشت پیراهن دریدش

128 برون رفت از کف آن غم رسیده به سان غنچه پیراهن دریده

129 زلیخا زان غرامت جامه زد چاک چو سایه خویش را انداخت بر خاک

130 خروشی از دل ناشاد برداشت ز ناشادی خود فریاد برداشت

131 که واویلا ز بی اقبالی بخت که برد از خانه ام آن نازنین رخت

132 دریغ آن صید کز دامم برون رفت دریغ آن شهد کز کامم برون رفت

133 عزیمت کرد روزی عنکبوتی که بهر خود کند تحصیل قوتی

134 به جایی دید شهبازی نشسته ز قید دست شاهان باز رسته

135 به گرد او تنیدن کرد آغاز که بندد پر و بالش را ز پرواز

136 زمانی کار در پیکار او کرد لعاب خود همه در کار او کرد

137 چو آن شهباز کرد از وی کناره نماندش غیر تار چند پاره

138 منم آن عنکبوت زار رنجور فتاده از مراد خویشتن دور

139 رگ جانم گسسته همچو تارش نگشته مرغ امیدی شکارش

140 گسسته تارم از هر کار و باری به دستم نیست جز بگسسته تاری

عکس نوشته
کامنت
comment