1 ذره نماید بجنب قدر تو گردون قطره نماید به پیش طبع تو دریا
1 چشم تو که فتنه ی جهان خیزد ازو لعل تو که آب خضر می ریزد ازو
2 کردند تن مرا چنان خوار که باد می آید و گرد و خاک می بیزد ازو
1 پریچهره بتی عیار و دلبر نگاری سرو قدّ و ماه منظر
2 سیه چشمی که تا رویش بدیدم سرشکم خون شدست و بر مشجر
1 شود خون جگر از دل چکیده که آب آتشین آید ز دیده