خاک آن در که چو کحل بصرش می دارم از جامی غزل 656

خاک آن در که چو کحل بصرش می دارم

1 خاک آن در که چو کحل بصرش می دارم هر شب آغشته به خون جگرش می دارم

2 سنگ بیداد که آن سمیبرم بر سر زد بر سر از فخر به از تاج زرش می دارم

3 آب رو را که در آن کو مژه ام ریخت به خاک آرزویی به دل از خاک درش می دارم

4 سوی او می گذرم چهره به خونابه نگار صورت حال خود اندر نظرش می دارم

5 گر چه دشمن تر ازان شوخ ندارم دگری یعلم الله که ز جان دوست ترش می دارم

6 مرغ وحشی ست دلم زان سبب از رشته صبر تا ز غم رم نکند بسته پرش می دارم

7 تا چو جامی کشم از گرد رهش کحل بصر چشم امید به هر رهگذرش می دارم

عکس نوشته
کامنت
comment