1 صافی جهان چو نیست می ساز به درد پشمینه بپوش چون همی باید مرد
2 از مرگ چه دشوار تر آن کز ره عجز حاجت به در همچو خودی باید برد
1 نقاب سنبل تر برشکن تجلّی را بسوز زآتش عارض حجاب تقوی را
2 به باد رایحهٔ زلف عنبرین برده هزار دفتر تعلیم و درس و فتوی را
1 جز خم زلفت دلم پناه ندارد جانب دلها چرا نگاه ندارد
2 کیست که از تاب آن دو سنبل مشکین همچو بنفشه قد دوتاه ندارد
1 دلم فدای تو باد ای نسیم عنبر بیز به دستگیری افتاده ای چو من برخیز
2 چنین که چشم تو هر گوشه ای کمین دارد چگونه دل بنشیند به گوشه ی پرهیز