- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بوی جان میآید از باد صبا، این بو چه بوست؟ مشک را این حد نباشد، نکهت گیسوی اوست
2 چیست بو؟ واقف شدن از سر محبوب ازل آنکه چون آیینه با ذرات عالم روبروست
3 جمله عالم بما پیداست، ما آیینه ایم گر نباشد آینه، شاهد چه داند کونکوست؟
4 باده تا با جان ما واصل نگردد مست نیست باده را مستی ز جان ما، نه از جام و سبوست
5 حد این سر نیست او را سجده کردن، لاجرم سر بپیش افکنده ام، بیچاره من، از شرم دوست
6 من ز غمهای کهن هرگز ننالم، چون ترا دولت تشریف غم ساعت بساعت، نوبنوست
7 جان بپیش دوست دادن دولتی باشد عظیم قاسمی را در دو عالم خود همین یک آرزوست