روایت کند سید نامدار از جویای تبریزی مثنوی 3

1 روایت کند سید نامدار یگانه در بحر هشت و چهار

2 که در عهد مروانیان لعین یکی زان مکان خصومت گزین

3 بسی آرزومند فرزند بود به فرزند بس آرزومند بود

4 چنین نذر کرد آن شقاوت ماب که گردد ز فرزند اگر کامیاب

5 زند دایم آن پور بر شر و شین ره زائران شه دین حسین

6 قضا را دلش زین غم آزاد شد به دیدار فرزند دل شاد شد

7 چو آن طفل آمد به سرحد هوش به ایفای عهدش بمالید گوش

8 مدام آن جوان ز حق بی خبر عمل خواست کردن به پند پدر

9 به ایفای نذر پدر روز و شب همی در کمین بود فرصت طلب

10 بناگه یکی کاروانی شنید که آمد به طوف امام شهید

11 زجا جست و بربست محکم میان به آهنگ تاراج آن کاروان

12 بیامد دوان تا کنار فرات چنین دید آن سر براه نجات

13 کزان بحر بگذشته آن کاروان چو از دیده اشک ستم دیدگان

14 چو کام از تکاپو نشد حاصلش چنین یافت اندیشه ره در دلش

15 که هنگام برگشتن کاروان بگیرد سر راه بر زایران

16 درین فکر ناگاه خوابش ربود بیاسود از قید گفت و شنود

17 ز خواب گران چون در آرام شد به رویای صادق دلش رام شد

18 چنان دید کامد قیامت پدید بجوشید درهم شقی و سعید

19 نشسته به کرسی قرب اله محمد شهنشاه امت پناه

20 ملایک ز هر سو در آن حشر عام کمر بستهٔ حکم خیر الانام

21 که تا نیک و بد را به لطف و گزند سوی پیشگاه نبوت برند

22 شوند آنکه از حکم آن شهریار سعید و شقی داخل خلد و نار

23 در آن عرصه ز اشرار بیدادگر درآمد نبی را یکی در نظر

24 بگفت این شقی را به فضل کریم نشاید فرستیم سوی جحیم

25 گذارش مگر روزی از روزها فتاده است بر وادی کربلا

26 غباری از آن تربت مشکبو نشسته است بر وادی کربلا

27 کنون تا بود بر رخش زان غبار برون باشد از زمرهٔ اهل نار

28 گران قدر زان خاک شد در نظر رخش چون ز گرد یتیمی گهر

29 به رویی که پر گرد درگاه ا وست مگو خاک کان سربسر آبروست

30 پس آنگاه ملاک قهر و عذاب بگفتند در خدمت آن جناب

31 که شوییم از رویش آن خاک پاک بریمش سوی آتش سوزناک

32 دگر بار آن سایهٔ کردگار وجودش همه لطف پروردگار

33 شعار شفاعتگری تازه کرد ترحم زیاده ز اندازه کرد

34 بزد فال رحمت به حسن مقال که این خادمان حریم جلال

35 ز رخسار این بندهٔ شرمسار به شستن زد و دید اگر آن غبار

36 چه سازید کافتاده چشمش ز دور سوی گنبدی کآمده رشک طور

37 چه گنبد که کرده است از برتری سعادات کونین گردآوری

38 از آن گنج رحمت چو معمور گشت چو فانوس آبستن نور گشت

39 هر آنکس که از دیدنش یافت کام بود آتش دوزخ او را حرام

40 پس آنگه به حکم شه دین پناه بهشت برینش شد آرامگاه

41 چو بینندهٔ خواب بیدار گشت دلش مخزن گنج اسرار گشت

42 ز مستی غفلت چو هشیار شد چو بخت خود از خواب بیدار شد

43 ز نور حقیقت بسی بهره یافت بر آن ذره خورشید ایمان بتافت

44 به حکم در بحر عز و شرف غلام به اخلاص شاه نجف

45 ز جان دوستدار سر سروران خلیل شه دین براهیم خان

46 ز جویای رنگین سخن این کلام پذیرفته کیفیت اختتام