1 هم دیده بر آن روی چو مه باید داشت هم توبه ازان روی گنه باید داشت
2 گفتم: «جانا چشم من ازدست بشد» گفتا: «چکنم چشم نگه باید داشت»
1 نان پزی دیوانه و بیچاره شد وز میان نان پزان آواره شد
2 شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ گردهٔ میخواستی بی کردهٔ
1 جانا غم عشقت دل و دینم نگذاشت یک ذرّه گمانم و یقینم نگذاشت
2 گفتم که ز دستِ تو کنم بر سرْ خاک خود عشقِ رخت فرا زمینم نگذاشت
1 کسی پرسید ازمنصور این راز که آدم چون بدش انجام و آغاز
2 چه نقشی بود آدم بازگویم که تو راز جهانی بازگویم
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به