1 دوش با من لطفکی آغاز کرد آن دلبرک کاب حیوان میچکانید از لب چون شکرک
2 گفت اگر بوس و کناری داری از من آرزو در میان نه تا به جای آرد به جان این چاکرک
3 گفتمش زان عارض چون لالهام یک بوسه بخش گفت ای کژ طبع باری پارهای زان سوترک
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 این مقبلان که باخبر از روز محشرند جان را به دین و دانش و طاعت بپرورند
2 از حسن خلق همچو بهشتی مزینند یا بند روح روح چو در خویش بنگرند
1 جانها در آتشند که جانان همیرود سیلاب خون ز دیدهٔ گریان همیرود
2 یعقوب را زیوسف خود دور میکنند خاتم برون ز دست سلیمان همیرود
1 ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را
2 می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بیخبر چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **