-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوش باد سحری زلف تو می افشانید جان بدر میشد از آن حلقه که می جنبانید
2 بافت بوی تو و چون زلف تو گردیده بسر آنکه در مجلس ما مجمره می گردانید
3 وعظ در مجلسیان هیچ نمی کرد اثر درد مند نو زد آمی همه را گریانید
4 آنهب افسون کنان پرسش دلها فرمود ب انی بر سوختگیها نمکی افشانید
5 دودها از خط و خال تو ز هر سه برخاست پرتو روی تو نا باز کرا سوزانید
6 بوی خون می دمد از خاک شهیدان غمت این نه خونیست که با خاک توان پوشانید
7 غمزه تا چند کنی رنجه به آزار کمال که بصد تیغ نخواهد ز تو دل رنجانید