1 دوش در آمد از درم ماهی نه فرشتهای داشت به خون مرد و زن سبز خطش نوشتهای
2 گفتمش ای پری سیر رفته به کسوت بشر حور نه آدمی نهای لابد تو فرشتهای
3 شمس و قمر به هم زده ریخته طرفه چهرهای بسته به حلق مهر و مه از خم زلف رشتهای
4 بلبل باغ را ز رخ از سرگل ز مائده مهر خموشی از دهان بر لب غنچه هشتهای
5 زآب سرای میکشان آدم گر سرشته شد قالب میفروش را گو به چهاش سرشتهای
6 نافه به جیب بینمت گویی بیخبر ز دل از خم زلف آن پری باد صبا گذشتهای
7 آشفته خون خویش را از تو کجا طلب کند چون من صد هزار را چون تو به غمزه کشتهای
8 برق چو ابر آذری آب دهد به حاصلت تخم ولای مرتضی تا تو به سینه کِشتهای
9 گر نه به خون مردمان تشنه بود دو چشم تو غمزه کافرت چرا ساخت ز کشته پشتهای