دوش در صومعه آمد صنم باده از عرفی شیرازی غزل 397

عرفی شیرازی

آثار عرفی شیرازی

عرفی شیرازی

دوش در صومعه آمد صنم باده فروش

1 دوش در صومعه آمد صنم باده فروش جام می در کف و زنار حمایل بر دوش

2 همه سرمایهٔ سودای دل خام طمع همه نقصان متاع من اسلام فروش

3 غمزه اش گرم عنان گشته که بگریز، مَایست عشوه اش طنزکنان گفته بیندیش، مکوش

4 غمزهٔ شوخ در انداخته با نرگس مست موجهٔ طعنه برانگیخته از چشمهٔ نوش

5 گفت ای عهد شکن صومعه به بود ز دیر نغمهٔ عود کمی داشت ازین ذکر و خروش

6 توبه از باده و بربستن چشم از رخ من ترک زنار و برافکندن سجاده به دوش

7 ننگ بادت که نه ایمانت حلال است و نه کفر شرم بادت که نه مستیت به ذوق است و نه هوش

8 جز دل سوخته را، صوفی افسرده، دل است در خم طرهٔ ما باز فشاندی از جوش

9 باز از توبه شکن، عهد ز ما، خود نه رواست هان بگیر این قدح، ای توبه شکن، زود بنوش

10 توبهٔ اول اگر زود شکستی رستی ور نه خود ریشه دواند به دل بیهده کوش

11 بگرفتم ز وی آن جام که نوشم بادا بگشودم لب خاموش و دل پند نیوش

12 من صنم گوی و مریدان همه در هایاهای من قدح نوش و مغان نغمه زن نوشانوش

13 بعد از آن بر سر صلح آمده رفتیم به دیر خنده بر زمرهٔ اسلام زنان جوشاجوش

14 عرفی این قصهٔ ز خلوت نبری در بازار هان مبادا شنود محتسب شهر، خموش

عکس نوشته
کامنت
comment