دوش آمد و گفت از حکیم نزاری قهستانی غزل 1145

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

دوش آمد و گفت اگر ز هستی

1 دوش آمد و گفت اگر ز هستی یک‌باره درست برشکستی

2 رو از سر نام و ننگ برخیز چون بر سر کوی ما نشستی

3 یا دست وفا به دست ما ده ورنه سر خویش گیر و جستی

4 خودبینی و خویشتن‌نمایی بسیار بتر ز بت‌پرستی

5 از خودبینی خلاص یابی گر خویش به پیش برنه‌استی

6 سرها که ز غایت توهم بر غنج‌چه‌ی خیال بستی

7 ای مرغ رمیده از نشیمن باز آی به آشیان و رستی

8 زنهار نزاریا نگویی با بی‌خبران سخن ز مستی

9 باشد که مگر وجود مستان معراج کند شبی ز پستی

عکس نوشته
کامنت
comment