1 سایهٔ سرو بلندت از سر من کم مباد کو خلاصم از غم شبهای هجران کرده است
2 مهر گو هرگز متاب از روزن ویرانهام دردی میخانهام خورشید رخشان کرده است
1 داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
2 ای که در طور ز بیحوصلگی مدهوشی دیده بگشای که عالم همگی دیدار است
1 مرا در دل غم جانانهای هست درون کعبهام بتخانهای هست
2 ز لب مهر خموشی بر ندارم که در زنجیر من دیوانهای هست