-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن سرو بین که بر لب جوی ایستاده است وآن زلف بین که بر رخ چون مه نهاده است
2 آن غمزه بین که بسته ره خواب ما به سحر و ابرو نگر که شست کمان را گشاده است
3 تا مرغ جان ز پای درآید حذر بکن ای دل که ترک عربده جومست باده است
4 کامم نداد آن دهن تنگ چون شکر دلبر به چشم شوخ دل از من ستانده است
5 کارم به کام دشمن و بارم به دل مگر مادر مرا ز بهر چنین روز زاده است
6 شه رخ مزن به اسم شهم بیش از این که دل در عرصه ی جفای تو مسکین پیاده است
7 حال جهان چو پرسی و گویم که حال چیست خون در دلم ز غصه دهر ایستاده است
8 رخساره ام به خون جگر گشت زرنگار تا دیده را نظر به زنخدان ساده است
9 دیگر نیامدش دو جهان در نظر دلم تا چشم جان بدان رخ چون مه فتاده است