آن سرو بین که بر لب جوی از جهان ملک خاتون غزل 115

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

آن سرو بین که بر لب جوی ایستاده است

1 آن سرو بین که بر لب جوی ایستاده است وآن زلف بین که بر رخ چون مه نهاده است

2 آن غمزه بین که بسته ره خواب ما به سحر و ابرو نگر که شست کمان را گشاده است

3 تا مرغ جان ز پای درآید حذر بکن ای دل که ترک عربده جومست باده است

4 کامم نداد آن دهن تنگ چون شکر دلبر به چشم شوخ دل از من ستانده است

5 کارم به کام دشمن و بارم به دل مگر مادر مرا ز بهر چنین روز زاده است

6 شه رخ مزن به اسم شهم بیش از این که دل در عرصه ی جفای تو مسکین پیاده است

7 حال جهان چو پرسی و گویم که حال چیست خون در دلم ز غصه دهر ایستاده است

8 رخساره ام به خون جگر گشت زرنگار تا دیده را نظر به زنخدان ساده است

9 دیگر نیامدش دو جهان در نظر دلم تا چشم جان بدان رخ چون مه فتاده است

عکس نوشته
کامنت
comment