1 خادم که از ترانه دلکش درین چمن بودش چو غنچه گوش بر آواز هر گلی
2 چون رفت از حدیقه و از رفتنش فتاد در جرگ بلبلان نواسنج غلغلی
3 مشتاق خسته دل پی تاریخ رحلتش گفتا ز بوستان سخن رفت بلبلی
1 جان بقید تنم از کوی کسی افتاده است بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است
2 باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است
1 شب تا سحر تو مست شکر خواب بیخوابیم کشت دور از تو دریاب
2 در وادی عشق ما تشنه مردیم و آنجا چو گوهر هر سنگ سیراب
1 بناله صبحدمم بلبل خوش الحان گفت که از جفای گل آن میکشم که نتوان گفت
2 بگوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به