1 سرشک شوق تو آبی به جوی ما آورد غبار کوی تو رنگی به روی ما آورد
2 جهان سفله اگر داد جرعه ی آبی همان نفس چو می آن را به روی ما آورد
3 رسید لشکر خط، عاشقان ز جا رفتند جهان ترا به سر گفتگوی ما آورد
4 به می فروش بگویید رحم خوش چیزی ست خمار، رعشه به دست سبوی ما آورد
5 سلیم قطره ی آبی نمی توان خوردن چه دست بود که غم بر گلوی ما آورد