- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جملهٔ پرندگان روزگار قصهٔ پروانه کردند آشکار
2 جمله با پروانه گفتند ای ضعیف تا به کی در بازی این جان شریف
3 چون نخواهد بود از شمعت وصال جان مده بر جهل، تا کی زین محال
4 زین سخن پروانه شد مست و خراب داد حالی آن سلیمان را جواب
5 گفت اینم بس که من بیدل مدام گر درو نرسم درو برسم تمام
6 چون همه در عشق او مرد آمدند پای تا سر غرقهٔ درد آمدند
7 گرچه استغنی برون ز اندازه بود لطف او را نیز رویی تازه بود
8 حاجب لطف آمد و در برگشاد هر نفس صد پردهٔ دیگر گشاد
9 شد جهان بی او حجابی آشکار پس ز نور النور در پیوست کار
10 جمله را در مسند قربت نشاند بر سریر عزت و هیبت نشاند
11 رقعهٔ بنهاد پیش آن همه گفت بر خوانید تا پایان همه
12 رقعهٔ آن قوم از راه مثال میشود معلوم این شوریده حال