ساقیا خیز که چون داس زر آمد مه نو از جامی غزل 410

ساقیا خیز که چون داس زر آمد مه نو

1 ساقیا خیز که چون داس زر آمد مه نو عید ازان مزرع پرهیز و ورع کرد درو

2 روزه داران همه در آرزوی ماه نوند ای خوش آن کس که به مهر کهن توست گرو

3 عمرها در پی وصل تو به سر پوییدیم عمر بگذشت و به جایی نرسید این تک و دو

4 خاطر عاشق صادق ز غرضها پاک است در حق او سخن اهل غرض را مشنو

5 آمدی بعد شبی کز پس سالی بروم به خدا بر تو که دیر آمده ای زود مرو

6 پرتوی گر فتد از ماه رخت در شب تار همه آفاق شود روشن ازان یک پرتو

7 مرد رسوا شود از عشق بتان می گویند جامی و عشق بتان هرچه شود گو می شو

عکس نوشته
کامنت
comment